loading...
پایگاه شهدای روستای اطرب
amirhossein بازدید : 862 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (1)

 

شهدای اردبیل

سيد جعفر خراسانی

سيد جعفر خراساني سال 1336 ه ش در در خانواده سادات متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خويش، شهر« اردبيل » به پايان رساند.

در زمان شاه خائن ووطن فروش از نظام مقدس سربازي معاف شد و معافيت موجب گرديد بتواند گذرنامه اش را اخذ و با اراده خلل ناپذير به سوي «سوريه »و «لبنان» و «فلسطين» حرکت و در جبهه رزم آوران سلحشور عليه اشغالگران قدس پيوست و در مقابل صهيونيست ها قرار گرفت و در گروه «امل» به افتخار مقام چريک اسلام در آمد. به سرپرستي دکتر شهيد« چمران» مبارزه خود را شروع و از حريم اسلام دفاع در عرض يک سال تلاش شبانه روزي به فرماندهي بخشي از اردوهاي چريکي منسوب دوش به دوش ياران بيت المقدس از اين گونه جانبازي و ايثار دريغ ننمود و هيچ مرزي براي اسلام نشناخت و مرگ با شرافت را بر زندگي ننگ ترجيح مي داد. در اين زمان حساس و حماسه آفرين ، حمله عراق به سوي ايران آغاز گرديد و تجاوز وحشيانه لشکريان صدام شرور در لبنان به گوش مبارزان ايران رسيد. بلافاصله جعفر با چند نفر از ياران به ايران مراجعت و در سو سنگرد به گروه نا منظم شهيد دکتر چمران پيوست . باز هم اين غيور شکست ناپذير چنان شهامت و شجاعت از خود نشان داد که دکتر چمران در سخنراني پرشور خويش اظهار نمود من آرزو دارم همه شما مانند جعفر، اين جوان آذربايجاني باشيد. در اين پيکار حق عليه باطل يگانه سيد من است. از پيشاني مردانه اش مي بوسم و اسلحه کمري خويش را هديه و به وي تقديم مي دارم .
صدها چريک مبارز اسلامي تبريک گفته و تشخيص فرمانده محبوب خويش را ستودند. آري تاريخ و مرور زمان بيان گر چهره هاي باطني انسان هاست. جعفر در زير رگبار مسلسل ورد زبانش بود . فرياد ما بلند است نهضت ادامه دارد حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد . ما راست قامتا نيم، جهانيان بدانند با چنگ و دندان استوار و محکم مقابل ظلم ايستاده ايم و هرگز خم نخواهيم شد. اينک چکامه از دفتر خاطرات شهيد سيد جعفر خراساني من يک چريک مبارز اسلام و پاسدار حرمت خون شهيدانم، هدفم جهاد در راه الله، ايده آلم پيروزي مستضعفان بر مستکبران .
تا ظلم و فساد و منکرات است اسلحه بر زمين نخواهم گذاشت .
هر لحظه سنگرم حجله . تفنگم عروس و آهنگم تکبير من است . الحق در اين راه بميرم شهيد و اگر بمانم پيروزم .پدر و مادر و دوستان، زمانيکه بحق لبيک گفته ام آگاهانه در اين نهضت عظيم و پر محتوي شرکت و در ميدان نبرد قدم گذاشته ام مي دانم در هر قطره خونم هزاران انتظار هزاران لاله نهفته است مي چرخم، پروانه وار بدون شمع مکتب و مي گيرم الهام از کانون آن نورانيت عالم که پرتو ايست از توحيد؛ يادگار است از نبوت که مرا به خود جذب کرده. هر لحظه غرورم، وجودم و توانم را تجزيه و بر کمال انسانيت سوق و شيفته رهنمود خويش ساخته تا جان در بدن دارم در بيعت استوار و در خط صراط المستقيم که انسان هايش پيروزي و صدور انقلاب به سطح جهاني و منجر به نابودي ابرقدرتها خواهم رفت و تا احتزاز پرچم اسلام در بالاي کاخهاي ويرانگران و استبداد طلبان و تا آزادي فريادهاي دلخراش محرومين و مظلومين که در زير رگبار صهنويستي و در زير چکمه هاي ارتش سرخ و پليد که در حقوقشان خطه شده مي جنگم و مرگ را در بستر حرير موقع خطر همچو شمشير زنگ زده در غلاف مي دارم و مي پذيرم مکتبي که شهامت دارد اسارت ندارد.
درود بر تو اي معلم ، اي امام ، اي رهبر ، اي مرجع تقليد مسلمين .
پيغامم را با خون امضاء ، فرمانت را به جان خريدارم جعفر خراساني
آري !
در جبهه پاک ترين محبوب ترين شريف ترين انسان ها بايد قرباني شدن را بپذيرند تا معصوميت چهره شان و عصمت خون هايشان و مرگ خونيشان چون برقي در تاريکي بدرخشد و چهره پرفريب ستمگر را رسوا بنمايد و او چه خوب اين وظيفه را به انجام رساند .شهید خراسانی پس از سالها مجاهدت درسال1361درسلیمانیه عراق به شهادت رسید.
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

..پدر و مادرم :
من یک چریک جهادگر مسلمانم. هدفم گسترش اسلام ناب محمدی (ص) در سطح جهان است. ایدآلم عدالت و ولایت علی (ع) و حاکمیت قرآن است.

تا ظلم است، اسلحه بر زمین نمی گذارم. تا فساد و منکر است، برجای نمی نشینم؛ برخصم پشت نمی کنم؛ و از دوست روی نمی گردانم. هر چه در توان دارم، بر طبق اخلاص نهاده، تقدیم انقلاب نمودم.
مادر، تفنگم عروس، سنگرم حجله و آهنگم تکبیر من است. لغزش لرزه بر اراده خلل ناپذیرم نفوذ نتواند، گر شیطان نفس را از خود رانده قدم در این راه مقدس نهاده. اگر بر فیض شهادت نائل شوم جاهد و اگر بمانم پیروزم. در آفرینش آنچه دارم امانت است. از بار تعالی خیانت جائز نیست. هر قطره خونی که از وجودم فی سبیل الله بر زمین ریخته شود، ندایی است بر اثبات توحید، نبوت و معاد. این شیوه حقیقت پرستی در نهادم با شیر اندرون شده با جان به درود. خدایا مرا توفیق عنایت فرما تا در سنگر جهاد به یاری مستضعفان و  قرآن بشتابم وبا این عمل خود خشنودی رهبر کبیر انقلاب را به دست آورم و...

 


غفور جدی

شهر قهرمان پرور اردبیل یکی از روزهای سرد خود را سپری می کرد ولی خانواده جدی منتظر هدیه ای خداوندی بودند. مظفر پدر خانواده از افراد سرشناس اردبیل و فردی مومن و زحمتکش بود که بدلیل ارادت خاصی که به امام حسین (ع) داشت و یکی از بانیان عزاداری آن حضرت بود،

در میان مردم محله خیرآباد فردی شناخته شده بود . انتطار پدر و مادر به سر آمد و در سال 1324 فرزند سوم خانواده به دنیا آمد. نام او را غفور نهادند پسری که سال ها پای در رکاب نبرد نهاد و جانانه بر دشمن بعثی تاخت .
دوران کودکی و تحصیل غفور در اردبیل به پایان رسید و او تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به تهران سفر کند. آمدن به تهران همانا و سر درآوردن غفور از دانشکده نیروی هوایی همانا . به این شکل غفور جدی در سال 1346 برای طی دوره مقدماتی خلبانی وارد نیروی هوایی شد . آموزش های مقدماتی خیلی سریع آغاز شد و غفور که از هوش بالایی برخوردار بود به سرعت شروع به یادگیری فنون و زبان انگلیسی نمود دوره مقدماتی پرواز غفور در تهران دوسال به طول انجامید که در این مدت او در فرودگاه قلعه مرغی پرواز با هواپیماهای تک موتور را تجربه نمود و سرانجام در سال 1348 به همراه دومین گروه دانشجویان اعزامی به خارج به کشور آمریکا سفر نمود تا دوره تکمیلی خلبانی خود را در این کشور سپری نماید . با ورود غفور به آمریکا فصلی نو در زندگی او آغاز گردید به شکلی که بعد از حدود 2 سال و در اوایل سال 1350 که آموزش های او در حال اتمام بود همگان را حیرت زده کرده بود. پروازهای غفور با مهارت مثال زدنی انجام می پذیرفت به شکلی که بارها توانست از استادان خود پیشی بگیرد و توانمندی خود را در هدایت هواپیما به رخ استادان آمریکایی بکشد و در نهایت در همین زمان موفق به اخذ گواهینامه خلبانی از ایالات متحده آمریکا گردید.

غفور را می خواهیم
ولی این پایان کار غفور در آمریکا نبود . نیروی هوایی آمریکا نمی خواست خلبان ماهری مثل غفور را از دست بدهد به همین دلیل دست به کار شد و طی مکاتباتی با نیروی هوایی ایران موافقت آنها را برای جذب و بکارگیری غفور جدی در نیروی هوایی آمریکا را جلب نمود فقط مانده موافقت خانواده غفور!
در همین راستا نماینده نیروی هوایی آمریکا طی تماسی با خانواده غفور از پدر بزرگوار وی - که اکنون به رحمت خدا رفته است سوال کرد که وی در پاسخ آمریکایی ها می گوید :
"
من فرزندم را برای میهنم پرورش داده ام "
به این ترتیب غفور که به درجه ستوان دومی نیز مفتخر شده و در آمریکا نیز شاگرد اول شده است به ایران باز می گردد و خود را به فرماندهی پایگاه یکم شکاری تهران معرفی می نماید. چون او با نمره ممتاز گواهینامه خلبانی را اخذ کرده بود مختار بود که هر هواپیمایی که می خواهد با آن پرواز نماید خود انتخاب کند که غفور هواپیمای اف 4 را انتخاب می کند . در آن زمان این جنگنده فقط در تهران و شیراز خدمت می کرد که بر این اساس غفور به شیراز منتقل می شود و پرواز با هواپیمای اف 4 را در گردان 72 تاکتیکی شیراز که مسئولیت آن بر عهده سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری بود، آغاز می نماید . غفور با ورود به شیراز پروازهای آموزشی ، آزمایشی و تاکتیکی خود را همچون دیگر خلبانان پی گیری می نماید ولی دیگر زمان آن رسیده بود که او شایستگی خود را به فرماندهان فعلی خود نیز نشان دهد .

یک درجه ترفیع برای شجاعت و شهامت
بیست سوم اردیبهشت ماه سال 1352 عقربه های ساعت حدود 2 بعدازظهر را نشان می دهند که ستوانیکم غفور جدی خود را برای یک پرواز آزمایشی آماده می کند . هوابسیار گرم بود و دسته فانتوم ها برروی قرار گرفتند و ثانیه هایی بعد همگی در دل آسمان جای گرفتند . غفور به محض این که چرخ ها را می بندد متوجه تکان های خفیفی در هواپیما می شود که تصور می کند این تکان بخاطر گردابه های به جای مانده از جنگنده های جلویی باشد روی همین اصل به آن توجهی نمی کند ولی به محض خارج کردن هواپیما از حالت پس سوز نه تنها لرزش ها کم نمی شود بلکه بر شدت آن نیز افزوده می شود . در کمتر از یک دقیقه همه چراغ های قرمز رنگ کابین خلبان شروع به چشمک زدن می کند که همه آنها نشان از نقص فنی در هواپیما را می داد ولی غفور نمی دانست هواپیما چه ایرادی پیدا کرده است و کدام سامانه دچار مشکل شده است . در همین اثنا هواپیما تکان شدیدی می خورد و با زاویه زیاد شروع به اوج گیری می نماید . ستوان جدی سعی می کند به هر شکل ممکن هواپیما را از این حالت خارج نماید چون اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد احتمال استل موتور (خفگی کمپرسور) زیاد بود غفور هرچقدر تلاش می کند اهرم هدایت هواپیما را به جلو فشار دهد موفق نمی شود در همین کش و قوس وضع بدتر هم می شود. موتور جنگنده دچار واماندگی می شود و هواپیما به شدت شروع به کم کردن ارتفاع می نماید. ستوان جدی بی درنگ با هماهنگی خلبان کابین عقب اهرم خروج اضطراری را فعال می کند و خلبان کابین عقب موفق به خروج اضطراری از هواپیما می شود و با کمک چتر نجات سالم به زمین می رسد ولی قهرمان اردبیلی قصد خروج از هواپیما را ندارد غفور مصمم است به هرشکل ممکن هواپیما را نجات بدهد . تلاش او نتیجه می دهد و سرانجام موفق می شود جنگنده سرکش را در اختیار بگیرد درنگ جایز نبود بلافاصله به سمت پایگاه گردش کرد که ناگهان هواپیما دوباره شروع به تکان خوردن می کند ولی این بار هم ستوان موفق می شود جنگنده را در اختیار بگیرد و آن را بر روی باند پروازی به زمین بنشاند .

مرخصی تشویقی و یادگیری پرواز با 747
شهامت و رشادت مثال زدنی که ستوان جدی در این پرواز برای نجات یک هواپیمای چند میلیون دلاری به خرج می دهد او را مفتخر به دریافت یک درجه ترفیع می نماید . غفور در مراسم تشویق خود عامل موفقیتش را یاد خدا ، حفظ خون سردی و اجرای دقیق دستورالعمل های پروازی عنوان می کند . نیروی هوایی به پاس این شجاعت، خلبان خود او را به مرخصی سه ماهه تشویقی به آمریکا می فرستد. با رسیدن غفور به امریکا او از تفریح و گردش منصرف می شود و تصمیم می گیرد در مدتی که در آمریکا اقامت دارد گواهینامه خلبانی با هواپیمای مسافربری را نیز اخذ نماید که در این مهم نیز موفق است و گواهینامه پرواز با هواپیمای مسافربری بویینگ 747 را در آمریکا اخذ می نماید .
پس از بازگشت از آمریکا هواپیمای اف 4 به پایگاه شکاری همدان نیز گسترش یافته بود که بر همین اساس ستوان غفور جدی به پایگاه همدان منتقل می شود و تا شهریور ماه سال 1355 به خدمت خود در این پایگاه ادامه می دهد تا این که در این ماه نیروی هوایی نام او را برای طی دوره امنیت پرواز در لیست اعزامی به آمریکا قرار می دهد و ستوان جدی در آذر ماه سال 1355 برای بار سوم به آمریکا می رود. غفور این دوره را نیز با موفقیت کامل پشت سر می گذارد و در مرداد ماه سال 1356 به ایران باز می گردد . پس از بازگشت ستوان جدی از آمریکا او به پایگاه شکاری بوشهر منتقل می شود که این آخرین پایگاهی بود که این شهید بزرگوار در آن خدمت می کرد .

دستان توطئه گر، غفور را از نیروی هوایی دور کرد
انقلاب به پیروزی رسید غفور در این زمان به عنوان استاد خلبان و معلم هواپیمای اف 4 در پایگاه بوشهر مشغول به خدمت بود همه چیز طبق روال عادی پیش می رفت و غفور که یک افسر منظبط و سخت گیر بود بعنوان فرمانده بازرسی و امنیت پرواز پایگاه بود تا این که سال 1359 آغاز شد . دست های دسیسه گر کمر به بدنامی غفور بسته بودند و بدلیل اوضاعی که در آن زمان بدلیل وقوع انقلاب بر نیروی هوایی حاکم بود و عناصری فرصت طلب به دنبال تسویه حساب های شخصی خود بودند و این باعث شد اوضاع برای غفور به خوبی به پیش نرود و نام او ناخواسته در لیست خلبانانی قرار گیرد که باید از نیروی هوایی تسویه حساب کنند . غفور با دلی رنجور شروع به تسویه از نیروی هوایی نمود و در مراحل نهایی تسویه او عراق از زمین هوا به ایران حمله ور شد .
می خواهم بجنگم نمی توانم دوستانم را تنها گذارم
با شروع جنگ غفور تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به نیروی هوایی بازگردد ولی تعدادی از خائنین او را تشویق به ترک ایران نمودند که غفور در جواب آنها می گوید : این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده ، ما برای چنین روزهایی آموزش دیده ایم . ستوان جدی به دفتر فرماندهی وقت پایگاه مرحوم سرتیپ خلبان "مهدی دادپی" می رود و می گوید :
-
اکنون زمان آن رسیده که جواب گوی خرجی باشم که برای من شده است. می خواهم بجنگم برایم مهم نیست چه اتفاقی افتاده و یا قرار است بیافتد. دینی به مملکتم دارم که باید آن را ادا نمایم. درجه هایم را هم نمی خواهم فقط می خواهم بجنگم نمی توانم دوستانم را تنها بگذارم .
مرحوم دادپی خواهش غفور را می پذیرد و با فرماندهی وقت نیرو شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری تماس می گیرد و ایشان ضمن موافقت با درخواست غفور دستور می دهند درجه های او نیز بازگردانده شود .
غفور شادمان از دستور فرماندهی و خشمگین از دشمن بعثی، پای در رکاب نبرد می گذارد و در مدت 45 روز ابتدایی جنگ 80 پرواز عملیاتی انجام می دهد . سرهنگ غفور جدی در تمام این مدت 45 روز برای هر پرواز از خانواده حلالیت می طلبد گویا او خود را برای شهادت آماده کرده بود.

حلالم کنید
آبان ماه به نیمه رسیده و مادر از دوری فرزند بی تاب است ولی غفور در آن شرایط حساس نمی توانست پایگاه را برای مدت طولانی ترک نماید و بالاخره قرار می شود مادر از اردبیل به تهران بیاید و غفور نیز به تهران سفر کند تا دیدارها تازه شود. برگه مرخصی غفور برای روز هفدهم آبان ماه سال 1359 صادر می شود و غفور شادمان و بی تاب برای دیدار مادر، شب هنگام وسایل سفر را مهیا می کند . صبح روز هفدهم نام سرهنگ در برد پروازی قرار دارد. غفور دو پرواز عملیاتی را انجام می دهد و سپس از دوستان به قصد سفر به تهران خداحافظی می کند ولی در همین هنگام یک ماموریت مهم برون مرزی به او ابلاغ می شود. حصر آبادان در حال تکمیل شدن است و هر آن احتمال دارد آبادان نیز سقوط کند. نیروهای دشمن در نزدیکی بصره مستقر هستند و از همان محور قصد عبور از مرزهای ایران را دارند. قلب سرهنگ فشرده می شود. بر سر آبادان چه خواهد آمد؟ الان وقت سفر نیست بهتر است بعد از این پرواز به تهران بروم .
پرسنل فنی بی درنگ دو فروند فانتوم مسلح را آماده پرواز می کنند. غفور به سمت آشیانه می رود و پا در پلکان هواپیما می گذارد ولی انگار چیزی را فراموش کرده است. برمی گردد و به طرف سربازی می رود که از جلوی آشیانه ایستاده است. او را در آغوش می کشد و از او حلالیت می طلبد و ساعت و گردنبند الله خود را که هیچ گاه از خود جدا نمی کرد به سرباز هدیه می کند . صورتش رنگ دیگری است. چشم هایش اگر زبان داشتند می خواستند احساس او را بیان کنند.
آیا می داسنت که این پرواز آخرش است و این ماموریتی بی بازگشت است ؟ آیا می دانست بال های آهنین پرنده اش به بال های او تبدیل می شوند تا او را تا عرش همراهی نمایند ؟ گویی به او الهام شده بود که دیگر باز نمی گردد با چشم هایش همه را دنبال می کند و به نوعی با همه خداحافظی می کند و از پلکان بالا می رود. آری غفور دیگر باز نمی گردد .

پروازی دیگر در راه است
سومین پرواز جنگی سرهنگ در این روز در پیش است. دو فروند فانتوم مسلح یکی به خلبانی سرهنگ "اصغر سفیدموی آذر" و کمک ستوان "اعظمی" و دیگری به خلبانی سرهنگ غفور جدی و کمک ستوان "خلجی" بر روی باند قرار می گیرند. ثانیه هایی بعد صدای غرش سهمگین فانتوم ها که نشان از خشم ملت ایران و هراسی در دل بعثیون است فضای پایگاه را پر می کند و دو پرنده در دل آسمان جای می گیرند . جنگنده ها با کم کردن ارتفاع از جنوب خرمشهر و سمت چپ فاو وارد خاک عراق می شوند و سمت بصره را در پیش می گیرند ولی در طول مسیر هیچ نیروی مشاهده نمی شود . جنگنده ها با رسیدن به بصره با گردش به سمت راست به سمت مرزهای ایران گردش می کنند. در همین اثنا غفور متوجه یک نخلستان در نزدیکی بصره می شود که تعدادی پدافند در میان آن استتار شده است. با دقت بیشتر خلبانان متوجه حدود 40 فروند تانک می شوند که کاملا استتار شده و لوله های آن طوری استتار شده که به نظر دودکش خانه روستایی به نظر می رسد. هواپیمای شماره یک جناب سفیدمو روی رادیو اعلام می کند که شما از من فاصله بگیرد اول من بمباران می کنم سپس شما حمله ور شوید . شماره یک بمب های خود را روی هدف رها می کند . اینک نوبت غفور است که تیرهای خشم ملت ایران را بر سر دشمن فرود آرد. سرهنگ با شیرجه برروی هدف با دقت فراوان بمب هایش را رها می کند. دود غلیظ ناشی از سوختن تانک ها دشمن فضا را پر کرده بود . ناگهان هواپیما تکان شدیدی می خورد و ثانیه هایی بعد با یک تکان شدید دیگر به بالا پرتاب می شود. خلبان کابین عقب متوجه نشان دهنده دور موتور سمت راست می شود که عقربه آن به صفر می رسد و موتور سمت راست از کار می افتد . چراغ های قرمز چشمک زن همراه با بوق های ممتد نشان از وضعیت وخیم جنگنده می داد. غفور همچنان ساکت و مصمم به سمت مرز پرواز می کرد. او مصمم بود به هر شکل ممکن از مرز عبور نماید. بعد از گذشتن جنگنده از بهمنشیر وارد مرزهای ایران می شوند که غفور روی رادیو اعلام می کند که هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفته و یکی از موتورها از کار افتاده ، هیدرولیک هواپیما هم دیگر جواب نمی دهد ، با این شرایط به پایگاه نمی رسیم و باید هواپیما را ترک کنیم .
سرهنگ از هواپیما بیرون پرید ولی چترش ...
سرعت هواپیما زیاد و ارتفاع آن کم بود. در این شرایط امکان اجکت وجود نداشت. سرهنگ جدی با خلبان کابین عقب صحبت می کند که آماده باش ارتفاع می گیریم و سپس بیرون می پریم . غفور هواپیما را به ارتفاع 3000 پایی می رساند اکنون 50 کیلومتر از مرز فاصله دارند . ناگهان هواپیما از کنترل غفور خارج می شود و شروع به کم کردن ارتفاع می نماید . سرهنگ به خلبان کابین عقب می گوید آماده اجکت باش و سپس ضامن را می کشد و هر دو خلبان در حدود کیلومتر 7 جاده ماهشهر آبادان از هواپیما خارج می شوند .
ستوان خلجی به سلامت به زمین می رسد ولی از ناحیه گردن و دست زخمی می شود و به دنبال غفور می گردد. از دور دودی را مشاهده می کند که نمایانگر محل سقوط هواپیماست. کمی که جلوتر می رود چتر سرهنگ غفور جدی را می بیند . بدن ستوان یخ می زند. چند متر آن طرف تر غفور را می بیند . وای خدای من صندلیش جدا نشده است و کمربندهایش هنوز بسته است .

غفور پر کشیده است
در نگاه اول خلجی فکر می کنم غفور بی هوش شده . صدایش می زند غفور غفور ! همزمان با دست به صورت غفور می زند. نبضش را می گیرد ولی قلب غفور از تپیدن ایستاده است. غفور نفس نمی کشد . ستوان ناگهان متوجه سینه غفور می شود که بالا آمده مچ پایش هم در اثر برخورد با زمین شکسته است . بی اختیار به زمین می افتد غفور بال کشیده بود و پرواز دیگری را آغاز نموده بود . منطقه خیلی ناامن بود و ستوان باید منطقه را ترک می کرد ولی با پیکر غفور باید چه کار می کرد. نمی توانست او را همان جا رها کند . در همین افکار بود که متوجه دو ماشین جیپ شده که به طرف آنها می آمدند پیش خود تصور نمود که شاید عراقی باشند کلت کمری را برداشت تا با آنها مبارزه کند ولی هیچ پناه گاهی وجود نداشت او داخل یک بیابان مسطح سقوط کرده بود .
ماشین ها در 500 متری خلجی ایستادند و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه های شان را به طرف او گرفتند . کمی جلوتر رفت که یکی از آنها به فارسی گفت جلو نیا ! خوشحال از این که آنها ایرانی هستند فریاد زد من هم ایرانی هستم و به طرف آنها دوید که ناگهان یکی از آنها تیر هوایی شلیک کرد و گفت : بخواب روی زمین . ستوان کارت خود را از جیبش بیرون آورد و گفت من خلبان ایرانی هستم دوستم هم شهید شده است نفرات جلو آمدند و او را در آغوش کشیدند و همگی کنار غفور نشستند و فاتحه ای برای او تلاوت کردند . پیکر غفور را به پایگاه ششم منتقل شد و آنجا بود که وصیت آن شهید بزرگوار خوانده شد که در قسمتی از آن نوشته شده بود :
"
دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد "

انتقال پیکر شهید به زادگاهش
پیکر پاک شهید سرهنگ خلبان غفور جدی از بوشهر به تهران منتقل و از آنجا با یک فروند هواپیمای سی 130 به تبریز منتقل شد . مردم انقلابی و شهید پرور اردبیل با شنیدن خبر شهادت غفور پای پیاده عازم تبریز شده بودند و نیمی از جاده 150 کیلومتری را پیاده طی کرده بودند تا این که جنازه شهید به وسیله آمبولانس به آنها رسید . پیکر شهید به اردبیل رسید و خانواده خواستند آخرین وداع را با او انجام دهند. شدت ضربه باعث شکستگی دنده ها ، پارگی اعضای بدن و خون ریزی داخلی شده بود ولی بجز خون مردگی پهلو و خون لخته شده ای که از کنار لب غفور جاری شده بود هیچ چیز دیگر مشاهده نمی شد. انگار که غفور خواب بود بدنش کاملا سالم و تبسمی بر لب داشت . گویی اگر صدایش می زدی از خواب بیدار می شد .
امام جمعه اردبیل با آن که می دانست از نظر شرعی نیاز به غسل شهید نیست شخصا این شهید بزرگوار را غسل نمود و بر پیکرش نماز خواند . حال نوبت مردم اردبیل بود تا فرزند برومندشان را تا آرامگاه ابدی اش همراهی نمایند . غفور از مریدان امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود شاید بخاطر همین مراسم تشییع پیکر ایشان مقارن شده بود با عزاداری سالار شهیدان امام حسین (ع) . پدر بزرگوار در مراسم تشییع فرزندش با روحیه ای خوب شرکت کرد و در میان مردم لب سخن گوشود و گفت :
-
امانتی بود دست ما که خداوند آن را پس گرفت .
تجلیل حضرا امام خمینی (ره)از مقام شهید غفور جدی
مراسم تشییع با حضور مردم اردبیل با شکوه خاصی برگزار شد و آنها از فرزندشان به این شکل قدردانی نمودند. به همین مناسبت هم در شهر یک هفته عزای عمومی اعلام شد و یکی از خیابان های اصلی شهر به نام این شهید بزرگوار نامگذاری گردید .
پس از شهادت غفور، از سوی فرمانده وقت نیروی هوایی شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری از خانواده ایشان دعوت گردید تا در مراسمی که برای بزرگداشت این شهید عزیز در تهران برگزار شد شرکت نمایند .
چندی بعد حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی و شهید بزرگوار سرتیپ ستاد ولی الله فلاحی جانشین وقت ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، به خط خود و در لوح های جداگانه ای شهادت این شهید بزرگوار را به خانواده اش تسلیت گفتند .

پدرش فردی زحمتکش و از بانیان برگزاری مراسم عزاداری ابا عبد الله الحسین بود. عفور پس از قبولی در آزمون ورودی، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش راه پیدا می کند. پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز در اواخر سال 1348 برای طی دوره تکمیلی به ایالات متحده فرستاده شده، هوشمندی، جسارت و دلاوری خاصی از خود به نمایش می گذارد. پس از پایان امتحانات که اعطای وینگ خلبانی به جدی را در پی داشت، از طرف نماینده نیروی هوایی ایالات متحده تماسی با خانواده شهید برقرار می شود مبنی بر اینکه آمریکایی ها برای جذب ستوان دوم خلبان غفور جدی رضایت نیروی هوایی ایران را جلب کرده و فقط رضایت خانواده وی باقی می ماند. پدر شهید که هم اکنون به رحمت خدا رفته فقط در یک جمله به نماینده آمریکایی ها می گوید: من فرزندم را برای میهنم پرورش داده ام!

بدین ترتیب جدی در سال 1350 به کشور بازگشته و طبق امریه ستاد فرماندهی نیروی هوایی به پایگاه هفتم شکاری شیراز منتقل می شود. وی با آغاز دوره خدمت، در هیچ برهه ای تدبیر و شجاعت را کنار نگذاشت تا اینکه در روز 23 اردیبهشت ماه سال 1352 عملاً در بوته آزمایش قرار گرفت. عقربه ها ساعت 2 بعد از ظهر را نشان می داد که ستوان یکم خلبان غفور جدی به عنوان فرمانده هواپیمای فانتوم در کابین جلو پس از بازرسی هواپیما، خزش به ابتدای باند و اجازه از برج مراقبت در گرمای شیراز به آسمان بال می گشاید. بلافاصله پس از برخاست و جمع شدن ارابه های فرود، جنگنده لرزش های خفیفی حول محور عرضی از خود بروز می دهد. جدی در ابتدا تصور می کند که این لرزش به خاطر گردابه های بجای مانده از پرواز جنگنده های جلویی است اما پس از خارج کردن موتور ها از حالت پس سوز، مشکل نه تنها مرتفع نمی شود بلکه شدت می یابد. به مدت چند ثانیه بعد، چراغهای متعدد هشدار دهنده از کار افتادن سامانه های هواپیما به طور متوالی روشن و خاموش می شوند به طوری که وی در تشخیص اینکه کدام سامانه دچار نقص شده، کدامیک مشکلش برطرف گردیده و کدامیک اصلاً مشکلی ندارد کاملاً سردرگم می شود. بلافاصله هواپیما نوسان های پردامنه ای از خود به نمایش می گذارد و ناگهان با زاویه شدیدی شروع به اوجگیری می کند. تلاش جدی در دادن دسته فرامین جنگنده به جلو و در آوردن آن از حالت اوجگیری که لحظه به لحظه خطر واماندگی را در پی داشت بی نتیجه می ماند. ناگهان جنگنده در آسمان وامانده و جدی با هماهنگی خلبان کابین عقب، اهرم خروج اضطراری وی را فعال می کند و کمک خلبان در ادامه به سلامت با چتر به زمین فرود می آید. در این لحظه غفور مصمم تر از قبل دوباره تلاش خود را برای کنترل دسته فرامین را آغاز کرده و خوشبختانه کنترل جنگنده سرکش را به دست می آورد. در راه بازگشت به فرودگاه، جنگنده دوباره همان رفتار را نشان می دهد اما این بار نیز مقهور اجرای دستورالعمل های پروازی صحیح از طرف جدی می شود. بدین گونه ستوان یکم خلبان غفور جدی با سالم به زمین نگه نشاندن پرنده ای به ارزش میلیون ها دلار، به دریافت یک درجه ترفیع مفتخر می شود. وی در مراسم تشویق و تقدیر در بیان این دلاوری خود می گوید: عامل موفقیتم را یاد خدا، حفظ خونسردی و اجرای دقیق دستورالعمل های پروازی می دانم. جدی در ادامه برای انجام وظیفه به پایگاه سوم شکاری همدان منتقل و سپس در شهریور 1355 برای طی دوره امنیت پرواز از آذر مرداد 55 تا مرداد 56 دوباره به ایالات متحده سفر می کند. پس از مراجعت، به پایگاه ششم شکاری بوشهر باز می گردد. این پایگاه آخرین پایگاه خدمتی شهید خلبان جدی بود. با شروع جنگ تحمیلی در حالی که سمت فرماندهی بازرسی و امنیت پرواز پایگاه را به عهده داشت فعالانه وارد صحنه نبرد حق علیه باطل می شود.

غفور جدی تعصب خاصی نسبت به خانواده خود داشت. با شروع ماموریت های جنگی در آغاز هر عملیات تلفنی، از خانواده خود حلالیت می طلبید.

در کتاب ثبت پروازی وی قبل از جنگ پرواز با بزرگانی چون شهید بزرگوار سرهنگ جواد فکوری (بعنوان فرمانده گردان ۷۱ شکاری، کابین جلو) امیر سرتیپ دوم فرج الله براتپور (در آن زمان سروان، هم کابین عقب و هم کابین جلو)، شهید سرتیپ خلبان علیرضا یاسینی (در آن زمان ستوان دوم) و بسیاری دیگر به چشم می خورد. در اردیبهشت سال ۵۲ با توجه به شجاعتی که جدی از خود نشان داد و توصیفش رفت، از طرف نیروی هوایی ۳ ماه مرخصی تفریحی ایالات متحده به وی داده می شود. غفور در این سفر سیاحتی از تفریح منصرف شده و گواهینامه خلبانی بویینگ ۷۴۷ را نیز دریافت می کند. با شروع جنگ، بعضی از خائنین به زعم خود قصد تشویق غفور به ترک ایران را داشتند که وی در پاسخ به آنها این چنین گفت: این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده، ما برای چنین روزهایی تربیت شده ایم.

در نیمه ها آبان ماه ۱۳۵۹ تقریباً یک ماه و نیم از آغاز جنگ گذشته بود و مادر شهید جدی ماه ها بود که فرزند خود را ندیده بود. از طرفی حجم عملیات های محوله به پایگاه بوشهر به حدی بود که غفور صلاح نمی دید همرزمان خود را برای مدت طولانی تنها بگذارد. بنابراین قرار شد که مادرش به تهران بیاید و غفور نیز به وی بپیوندد. برگه مرخصی برای روز ۱۷ آبان صادر شده بود و غفور از شب قبل وسایل سفر خود را مهیا نموده بود. طبق برنامه قرار بود ۲ نوبت عملیات جنگی با حضور جدی انجام گردد و سپس به مرخصی برود. دو نوبت پرواز با موفقیت انجام شد و خلبان غفور جدی از کمک خود سروان خلبان خلج به قصد ترک پایگاه خداحافظی کرد. به محض اینکه آنها از هم جدا شدند دوباره ماموریتی به غفور ابلاغ گردید که شهید جدی بلافاصله به خلج می گوید: آماده شو برویم! آیا او می دانست که این ماموریتی بی بازگشت است و بال های آهنین جنگنده به بال هایی تبدیل خواهند شد و وی را تا عرش الهی همراهی خواهند کرد؟! گویی به او الهام شده بود طوری که در آخرین درخواست حلالیت همه را ناخودآگاه آماده شهادت خود کرده بود. وی حتی در اقدامی که تا آن زمان بی سابقه بود ساعت و گردنبند الله خود را به سرباز خود تقدیم می کند. آری غفور دیگر باز نمی گردد!
حصر آبادان در حال تکمیل بود و سیل تسلیحات سنگین ارتش عراق از محور بصره در حال ورود به مرز ایران. سومین پرواز عملیاتی سرهنگ ۲ خلبان غفور جدی و سروان خلبان خلج بمباران کاروان توپ های توپخانه سنگین دشمن در اطراف بصره بود. فانتوم با قدرت آسمان را شکافته و خود به مثابه بمب هایش به قلب دشمن هجوم می برد. ماموریت به خوبی انجام می شود و ضربه مهلکی به کاروان مزبور وارد می آید. غفور گردشی کرده و راه وطن را در پیش می گیرد. در همین لحظه ناگهان موشک زمین به هوای خصم زبون صدمات عمده ای را به پیکر مرکب آهنین وی وارد می آورد. اما غفور جدی خلبانی نبود که بگذارد حتی لاشه عقابش به دست کرکس بیفتد. آتش لحظه به لحظه زبانه های بلندتری به خود می گرفت. هر دو خلبان با توجه به از بین رفتن مقدار زیادی از سطوح کنترل دم و همچنین نداشتن فشار هیدرولیک، با تمام قدرت سعی داشتند جنگنده را در حالت پروازی نگهدارند. با تلاش و همت ستودنی هر دو خلبان، جنگنده F-4 به نخستین نقطه نشانه زمینی سرزمین های تحت کنترل نیرو های خودی که همان رودخانه بهمن شیر بود می رسد. گرمای سوزان شعله ها اینک کابین عقب را کاملاً آماج ضربات خود قرار داده بود و ماندن در هواپیما دیگر به صلاح نبود. در لحظه ای که هر دو خلبان تصمیم به خروج اضطراری از جنگنده می گیرند، ارتفاع پرواز بسیار پایین بود و تلاش جدی هم برای اوج گیری به جایی نمی رسید. به ناچار دو خلبان دستگیره خروج اضطراری روی صندلی را کشیده و به بیرون پرتاب می شوند. با توجه به اینکه خلبان خلج زودتر اقدام به خروج اضطراری می کند، در ارتفاع بالاتری از جنگنده خارج می شود و به سلامت به زمین می رسد اما راکت های صندلی شهید سرهنگ ۲ خلبان غفور جدی در ارتفاع پایین تری فعال می شود و متاسفانه نه چتر فرصت گرفتن سرعت عمودی سقوط جدی را پیدا می کند و نه صندلی مجال جدا شدن از خلبان را می یابد. در نتیجه غفور با سرعت بالایی به زمین برخورد می کند.

پیکر پاک شهید جدی به تهران و از آنجا به وسیله یک فروند هواپیمای C-130 به پایگاه دوم شکاری منتقل می شود. مردم شهید پرور و انقلابی اردبیل با شنیدن خبر شهادت غفور جدی با پای پیاده عازم تبریز می شوند و تقریباً نیمی از جاده ۱۵۰ کیلومتری آن را می پیمایند تا اینکه جنازه شهید به وسیله آمبولانس به غسالخانه اردبیل انتقال می یابد. امام جمعه اردبیل با اینکه از نظر شرعی نیازی به غسل شهید نیست، خود شخصاً این کار را انجام می دهد و بر پیکر پاک شهید نماز می گذارد.

برادر شهید که قبل از غسل، پیکر غفور را دیده بود برایمان گفت: با توجه به شدت ضربه وارده که شکستگی دنده ها، پارگی اعضای داخلی بدن و خونریزی داخلی را در پی داشت، تنها لخته خونی از دهانش جاری شده و مقداری خون مردگی در پهلویش به چشم می خورد. پیکر کاملاً سالم بود و تبسمی بر روی لبانش داشت. گویی اگر به اسم صدایش می کردی از خواب بیدار می شد!

تشییع جنازه بسیار با شکوهی که مقارن شد با ایام عزاداری حسینی با حضور ملت انقلابی اردبیل برای شهید برگزار گردید و به مدت یک هفته در شهر عزای عمومی اعلام شد و از آن تاریخ آغاز حرکت دسته های عزاداری شهر از مقابل منزل پدر شهید به رسمی ماندگار بدل گردید. پدر شهید هنگام شهادت غفور گفت: امانتی بود دست ما که خداوند آن را پس گرفت.

شهید سرهنگ ۲ خلبان غفور جدی علاقه خاصی به پرواز بر پهنه نیلگون خلیج فارس داشت و در زمان شهادت، در طی ۴۵ روز ۸۰ پرواز جنگی را در کارنامه پروازی خود ثبت کرده بود.

پس از شهادت از طرف ستاد فرماندهی نیروی هوایی و شخص شهید بزرگوار سرهنگ خلبان جواد فکوری برای بزرگداشت مقام شامخ شهید از خانواده وی به آن مرکز دعوتی به عمل می آید. در آن ملاقات شهید فکوری به عنوان فرمانده سابق گردان ۷۱ شکاری (گردان پروازی شهید غفور جدی) گریست و گفت: من خاطرات خوبی با شهید جدی داشتم

 

اسدالله فلاح

سال 1341 ه ش بود که در روستای گیلکو در « پارس آباد» در خانواده ای مذهبی پا به عرصه حیات نهاد .او را« اسد» نامیدند ،انگار می دانستند باید نامش شیر باشد تا درآینده بتواند از حریم ایران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداری نماید .

پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه می رفت ،همراهش به راه می افتاد .گاهی با بیل و داس مشغول می شد و گاهی نیز برای رفع خستگی پدر، چای مهیا می کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصیلات خود را در آنجا سپری نمود تا اینکه یکی از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمایی با مسائل انقلاب آشنا می شد و بدان دل سپرد و این وضع ،نوعی مسئولیت در روح و جانش ایجاد می کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ایفا نمود .
نیاز زمان را درک کردن و خود را با جریان شط زمان همراه نمودن ،نه کاری است که فقط در مکتب های رسمی توان آموخت و با کتابهای قطور به بغل گرفته ،فهمید .بسا از اینان که در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صیحه ها دیدند .اما آن دم که عرصه آزمون پیش آمد ،پای پس کشیدند و نق زدند .
هزار نکته ادب ،جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن به مکتبها .
اما خیل عظیم این کاروان شهیدان ؛از تبار آزادگان بی ادعایی بودند که لبخند کشتزاران و موسیقی دلنواز گندمزاران ،بینش سیالی در آنان ایجاد کرده بود که زمان از آنان می طلبید .رسیدن به این معنا ،از آن هنروران گمنامی است که فریاد زمان را شنیدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بی دریغ هستی خویش در طبق اخلاص نهاده ،تقدیم جانان کردند .شهید فلاح برزگر زاده ای است که بوی عطر خاک باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوی خون و باروت جبهه ها در هم می آمیزد و بر گی دیگر بر اوراق کتاب مبارزات آزادی طلبانه ملل محروم مسلمان می افزاید .همین جلوه های تابناک زندگی و شهادت دهقانان مسلمان ایرانی است که در ایجاد شور انقلابی مردم مسلمان جهان سوم ،همچون
«
الجزایر» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثیر نیرومندی بر جای گذاشته است .
هنوز پانزده بهار از عمرش سپری نشده بود که بهار انقلاب به شکوفه نشست .تلاش می کرد تا خود را در مسیر آن قرار دهد .بدین جهت در شکل گیری نخستین پایگاههای سپاه در«پارس آباد» ،تلاش می کرد تا اینکه توانست به کمک دیگر دوستانش برای قوام و ثبات انقلاب گامهای موثری بر دارد .در بر خورد با مخالفین یک بار زخمی شد .
یک ماه از شروع جنگ نمی گذشت که به جبهه غرب رفت ومبارزه کرد .شش ماه در «ایرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچیان مواد مخدر جانانه جنگید .سپس در یک ماموریت شش ماهه ،در دوره «عالی فرماندهی» شرکت کرد و آن را در پادگان« امام علی (ع) » در«تهران» با موفقیت به پایان برد .
هنوز «خرمشهر» در تصرف نیروهای دشمن بود .که او به جبهه های جنوب اعزام شد و با اندیشه باز پس گیری آن دیار از دست رفته ؛شبانه روز فعالیت می کرد.
عملیات بیت المقدس آغاز شد .دشمن برای حفظ «خرمشهر که آنروزها (خونین شهر )شده بود،تمامی نیروهای خود را به کار گرفته بود .نیروهای اسلام گام به گام پیش می رفتند و دشمن بعثی راهی نداشت ،جز اینکه از خاک پر برکت خوزستان عقب نشینی کند .رزمندگان هنوز کاملا به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافته بودند که« اسد» به شهادت رسید .فردای آن روز پیکر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند .
خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پیکر پاک یکی دیگر از بهترین عزیزان خود شده بودند . وقتی از« پارس آباد» حرکت می کرد ،گفته بود که :این آخرین سفر است .او در آخرین سفر شهادت را بر گزیده بود .چون در این سفر آخر ،یقین کرده بود که وصال دست خواهد یافت .
روایت سی مرغ/ گروهی/کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان/اردبیل/1376

خاطرات:

برادرشهید:
بعد از پیروزی انقلاب انجمن اسلامی را در اینجا تشکیل دادند و بعد از تشکیل انجمن با منافقین به مبارزه بر خواستند .

تعدادی از دوستانش ترور شده و مجروح گشتند ایشان هم به دلیل زخمی شدن در بیمارستان بستری شدند. بعد از بهبودی آمدند و سپاه را در اینجا تشکیل دادند. در سال 1359 به کردستان اعزام و برای مبارزه با منافقین در آن منطقه در شهرستان پیرانشهر حضور داشتند.
بعد از برگشتن از پیرانشهر ایشان فرمانده عملیات بودند و بعد از آن برای گذراندن دوره عالی سپاه به تهران اعزام شدند. بعد از اینکه دوره عالی را در تهران تمام کردند ایشان اعزام شدند برای لشکر عاشورا در آنجا هم فرمانده گردان بودند که عملیات بیت المقدس شروع شد.
هر چی داشت ویا از مادرم می گرفت می داد به محرومان .او حتی رختخواب خودش را می داد به محرومان. پولی از دایی یا آقا می گرفت و می گفت یه کسی هست که می خواهیم کمک کنیم. در این چیزها خیلی فعال بود . بیشتر تو فامیل ها اگرکسی با هم درگیری داشتند اگروقت می کرد می رفت آنها را با هم آشتی می داد. می رفت پیش مریضها شون، اصلا آرام نداشت هیچ شبی بدون وضو نمی خوابید.

وصيت نامه يك پاسدار كه براى حفظ قرآن داوطلبانه به جبهه آمد. و بنام رهبر انقلابم و نور چشم و نايب امام زمانم امام خمينى .

من اسد فلاحى فرزند مهدى در پيشگاه خداى بزرگ سوگند ياد مى‌كنم كه در اين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيمانى كه با رهبر و خداى خودم در شب .... در آن تاريكى بعد از دعاى كميلم بستم با بعث عراق اين خائنين از خدا بى‌خبر و نوكر آمريكا و شوروى بجنگم يا در اين سرزمين اسلام پيروزى و موفقيت نصيبم گردد يا به درجه رفيع شهادت برسم.
الهى همقطارانم را پيروز گردان تا بر لشگر كفار غالب گردند و چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز و خوشبو و دراين سرزمين همانند جنگهاى بدر و خندق اسلام احساس مى‌كنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه در جلو چشمانم امام زمانم را مى‌بينم چشمم در تاريكى به جمالش افتاده است اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم و به اين درجه رفيع نائل آيم و همچنين مادر گراميم و كليه دوستان و بستگان و پدر عزيزم را به خداى بزرگ و رهبر انقلاب مى‌سپارم.
سخنى چند با برادر عزيز و خدمت گذار .... مادرم را كنار جسدم بياورد و بدنم را به او نشان دهد و به او بگويد كه تو مادرى بودى كه درس شهادت بفرزندت دادى و به او بگويد كه او در نزد زهرا عليه‌السلام روسپيد است چون فرزندش پسر زهرا عليه‌السلام و حسين زمان امام خمينى را يارى كرد و به مادرم تسليت نگوئيد بلكه تبريك بگوئيد برادرجان تقاضا دارم كه جنازه‌ام را همانند بدن مولا حسين عليه‌السلام مظلوم‌وار برداريد و برادرعزيز نوحه امام حسين برايم بخوان و درمجلس ختم بر همه بگو اين مجلس ترحيم يك پاسدار است كه قبل ازشهادت در صحنه كارزار امام‌زمانش را ملاقات كرد و از او خواست از جبهه سلامت به منزلش برنگردد و به مهمانى خدا برود و مى‌دانم كه اكنون كه اين نامه را مى‌نويسم به آرزوى خود مى‌رسم برادر .... ؟ در مراسم تشييع جنازه بر همه مردم بگو كه امام ما و رهبر ما باوفاست و در اين جا كه جبهه اسلام است هميشه كنار ما بوده و با ما بوده در اين لحظات حساس از همه خداحافظى مى‌كنم و رهبرم و همسنگرانم و تمام برادران پاسدارم را به خدا مى‌سپارم.
به اميد پيروزى‌انقلاب اسلامى بر همه ابر قدرتهاى جهان و درود بر رهبر كبير انقلاب امام خمينى جاويد باد اسلام و جاويد باد ايران و جاويد باد پاسداران انقلاب خدايارتان باشد . اسد فلاحى


 

ابوالفضل پیرزاده

سال 1334 ه ش  در اردبیل متولد شد .پس از تحصیلات دبیرستانی ،تا حد« سطح» در حوزه علمیه« قم» به تحصیل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانیت گردید .در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران

انقلاب اسلامی در آمد و در تاریخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقین کور دل ،حین خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسید .
وی مسئول آموزش عقیدتی سپاه ناحیه اردبیل بود .از شهید «پیر زاده »فرزندی به نام «ابوالفضل» به یادگار مانده است .
او پرورده ی کار و بالیده فقر و پرهیز بود .هر لحظه دوران نوجوانی اش با تلاش سپری می شد .بر سینه سبز میدانهای عمومی و پارکهای شهری ،دستان کوشای او بود که به مزدی ناچیز سبزینگی حیات می افشاند .پایان سال تحصیلی ،آغازی بود برای کار و تلاش وی .
تابستانها ،مناسب سن و سال خود کارهایی ست و پا می کرد تا ضمن آشنایی با رنج کار ،نیروی پرهیز و امساک خویش را نیز می آزماید .اگر سراغ او را می گرفتی در آن انگشت شمار فضاهای سبز موجود شهر می یافتی اش که بر گلوی سبزه ها ،قطره قطره آب زندگی فشرد .
ظهر گاه ،به بانگ دلنشین اذان ،شلنگ آب بر زمین می گذاشت ،آبیاری را رها می کرد و پر شتاب بر سجاده ی چمن ،نماز خویش اقامه می نمود .و این زمانی است که وقاحت از شیپورهای اهریمن طاغوت سر ریز می کند .نغمه نا ساز تبلیغات میان تهی دریده دهنان را نعره می زند و بلند گوهای آلوده ی نظام ،سبزینه روح جوانان را به ویران سرای بی توجهی های دینی تبدیل می کند .
نماز« ابوالفضل» تمام کوشش های تبلیغی رژیم را نقش بر آب می کند و رشته های روشنفکرانه اش را پنبه می کند .
زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده ای از شاگردان کلاس چهارم در حیاط مدرسه ،منتظر خروج ایشان می شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه می زدند و او را همراهی می کردند ،امروز از سر کلاس دیر تر بیرون آمد .او عقیده داشت معلمی شغل نیست ،هنر است و معلم باید به شاگردان خویش عشق بورزد و خود چنین بود .
موعد لقا با معشوق یکتا ، که عاشقانه در فراقش می سوخت ، فرا رسیده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال همیشه با تعدادی از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تیری شلیک می شود ابوالفضل» فریاد می زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شوید تا آسیبی نبینید .اینها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار می زند و شاگردان ،نقل می کردند که اگر وقت او بدین ترتیب به هدر نمی رفت ،بی گمان از پس آن کور دل بی رحم که دچار ترس و واهمه نیز شده بود بر می آمد .مزدوری که صورتش زیر نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوی او شلیک می کند و 13 گلوله بر پیکرش اصابت می کند .شاگردان و اهالی محل و کار کنان مدرسه به تعقیب ضارب می پردازند و آن مزدور پلید را دستگیر می کنند .رئیس دبیرستانی که شهید پیرزاده را به آنجا منتقل می کنند، نقل می کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک یکی دیگر از همکاران ،او در اتومبیل گذاشته و به اورژانس بیمارستان رساندیم .در داخل ماشین به سیمای مظلومش نگاه می کردم .همان تبسم آشنای همیشگی را بر لب داشت .آهسته پلک خویش را گشود و نگاهم کرد .گویی دنیایی از رضایت و اطمینان خاطر در چشمانش موج می زد .از لا بلای انگشتانش که روی شکم گذاشته بود خون به سرعت جاری می شد .در راهرو بیمارستان روی برانکارد دستش را ازروی شکم بر داشته و به روی زانویش گذاشت و قامت خویش را راست گردانید .لحظه ای چشمانش را گشود ،به آسمان خیره شده و با صدایی مرتعش گفت :یا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
او پاسدار ارزشهای والای اسلامی و معلم انقلاب بود .پیوسته سخن امام را سرمشق عمل خویش قرار می داد و عاشق حضرتش بود .وقتی به دیدارش نایل آمد در خلوت اندرون به قدری به امام نزدیک شد که زانو به زانوی حضرتش چسبانده بود و خود را سیبراب می کرد .چنان گرم حضور یار بود که حسرت یاران را بر انگیخته بود ،هر گز ندانستیم که میان آن دو چه گذشت که حاضرین نقل می کنند امام از شنیدن آن سخنها تبسم نمودند .
روایت سی مرغ/ گروهی/کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان/اردبیل/1376

آثار شهید:

شهید پیرزاد در سال 1354 وارد حوزه علمیه قم شد و در مدرسه حقانی به تحصیل پرداخت .با اوج گیری مبارزات حق طلبانه امت اسلامی

،در تمام راهپیمایی ها ،نقش تعیینی داشت اکثر نوارها و اعلامیه های امام (ره) توسط وی در قم تکثیر و به اردبیل فرستاده می شد تا پخش و توزیع شود .مدتی بعد به منظور گسترش این مبارزات در روستاهای آذر بایجان ،به میانه رفت و به تبلیغ انقلاب و افشا گری رژیم شاه پرداخت .سپس به اردبیل آمده برنامه ریزی اکثر تظاهرات و راهپیمایی ها را به عهده گرفت .پس از پیروزی انقلاب در گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی به فعالیت پرداخت .شهید پیرزاده از نخستین روزهای تشکیل سپاه خالصانه و صادقانه قبول مسئولیت کرده ،انجام وظیفه نمود .مدتی بعد به پارس آباد رفته ،در دادگاه انقلاب اسلامی آن شهر مشغول کار شد .بعد از آن که شهید قدوسی به عنوان دادستان کل انقلاب از طرف امام (ره) تعیین شد و به تهران رفته ،از طرف دادستانی کل انقلاب به عنوان داد یار به گنبد رفت .
برخوردهای ارشادی و هدایتی اش در دل بیشتر فریب خوردگان گروهکها چنان تاثیر داشت که کار صد ها قلم و اندیشه تبلیغی را یک تنه انجام می داد .او در زندا ن با آنها خیلی اصولی بر خورد می کرد .
شبهای ماه رمضان برایشان زولبیا و بامیه می آورد .موقعی که به حمام می رفتند در استحمامشان یاری می کرد .همچنان که در زودودن آلودگی های تن ،به آنا ن کمک می نمود ،در پالایش فکر و اندیشه شان از آلودگیهای نگرش محدود سازمانی کمکشان می نمود و با همین روش خلوص و صمیمیت به ارشادشان می پرداخت و حقا که در این راه هم موفق بود .حتی دوستان نیز گمان سازشکاری در حق او در دل راه می دادند .ابوالفضل بارها گفته بود :
که اعضای گروهک ها ی ضد انقلاب در تردید و شک ،به انحراف کشیده شده اند .ولی همه می دانستند که طرزبرخورد وی با آنان موجب شده بود که برخی از آنها به سرعت در مواضع فکری خویش ،کنکاش کرده ،به تخریب آن موفق شوند .

برگرفته از خاطرات شفاهی شاگردان شهید

امتحانات ثلث اولم چندان هم قابل تعریف نبود .راستش اوایل ورود به دبیرستان رغبتی به درسها در خود احساس نمی کردم و بعضی مشکلات نیز مزید بر علت می شد.

آقای پیر زاده نمره امتحان بینش بچه ها را در دفتر می نوشت .مرا پیش خود خواند با لحنی بسیار شیرین و محبت آمیز گفت :علی آقا !نمره ات خیلی پایین است !حالا خودت قضاوت کن و نمرات را تعیین کن .

با لحن غرور آمیزی گفتم :آقا نمره من 7 است همان را که بدهید کافی است .سرش را پایین انداخت و پس از کمی تامل نمره ای ثبت کرد و با لحنی مهربانتر از پیش و با قیافه ای کاملا خیر خواهانه گفت :10 دادم .می دانم ،در امتحان نوبت دوم جبران می کنی .این جمله چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که گیج شدم .انتظار چنان بر خورد عاطفی را نداشتم .لحظه ای مکث کردم انگار این جمله تیری بود که بر زره هزار توی عناد و سرکش ام فرو نشست و آن را درید .رام شده بودم در آن لحظه های ستیز غرور و عاطفه ،اصلا توجهی به نمره قبولی نداشتم . حسرت و ندامت آزارم می داد .می خواستم واکنش لجوجانه نشان دهم و بگویم نمره ی واقعی ام را بدهید اما بغض گلویم را گرفته بود ؛ اول نظری بودم و خیلی هم زود رنج .عناد سر کش ام آرام ،خانه ی احساسم را ترک کرد و رهایم نمود .

تسلیم و تفویض انجماد مغرورانه ،افکارم را آب می کرد و فرو می رفت .گمانم روانشناسی آن لحظه ام را هرگز نخواهم توانست حتی برای خود نیز تفسیر کنم .شرمنده و آسیمه سر نشستم و با ارتعاش خفیفی که در زیر پوستم ایجاد شده بود سستی رخوتناکی عضلات پایم را فرا گرفت .شاید آن جمله جرقه ای بود که هیمه ی خشکیده ی سکون و قرار هستی را مشتعل کرد و لحظه ای آفرید که مرا از بودن " پیشین به "شدن "نوین هدایت نمود آن گونه که سمند تلاشهای تحصیلی ام را چهار نعل به تاخت در آورد.رستگاری جاوید ،سزای آموزگارانی باد که شیفتگیها آفرینند و دگر گونیها آرند .ابوالفضل یکی از این مژده دهندگان بود .برگرفته از خاطرات شفاهی شاگردان شهید

 


صمد ارادتی

سال 1342 ه ش در شهرستان« اردبیل» متولد شد . تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی در اردبیل ادامه داد وبه دلیل کمک به خانواده در تامین مخارج زندگی از تحصیل باز ماند.

مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه پهلوی در تمام کشور اوج گرفته بود واو با مشاهده حقانیت رهبر این مبارزات وانقلاب (حضرت امام خمینی«ره») به صف مبارزین پیوست .او در این راه از هیچ کوششی دریغ نکرد.
انقلاب که پیروز شد او بهترین نهاد را برای خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دید و در سال 1359 به عضویت این نهاد مردمی در آمد .
هنوز شادی وشعف برچیده شدن حکومت ظالمانه ی شاهنشاهی وبه وجود آمدن فضای مناسب جهت سازندگی وآبادانی کشور به دل مردم ایران ننشسته بود که مزاحمت های دشمنان شروع شد.یکروز کودتا ،یکروز حمله ی هوایی به صحرای طبس،یکروز راه انداختن جنگ داخلی در 5 استان ایران و...
درنگ جایز نبود و «صمد» و آدمهایی از جنس او اهل درنگ نبودن. به جبهه رفت تا تجارب نابی را که در مبارزه با یکی از نوکران آمریکا در ایران به دست آورده بود ،در مبارزه برعلیه نوکر دیگر او یعنی «صدام»به کار گیرد.
جنگ بر خلاف باور دشمنان مردم ایران در چند روز پایان نیافت و فرزندان این آب وخاک با همه ی توان وقدرت پوشالی شان در برابر اراده ی آهنین ومقدس فرزندان ایران بزرگ ،نتوانستند کاری از پیش ببرند.
دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه می کرد.
شهادت آرزو هر مجاهد راه خداست و اونیز این آرزو را داشت.در تاریخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ی شلمچه در حالی که پیشاپیش نیروهای گردان در حال پیشروی به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تیر به شکمش به شهادت رسید .
روایت سی مرغ/ گروهی/کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان/اردبیل/1376

آثار باقی مانده از شهید صمد ارادتی:

بسم الله ارحمن الرحيم
‏من به فرمان امام وبرای مبارزه با مستكبرين و حمايت از روحانيت مبارز به جبــــــهه مى روم و پاى در چكمه مى كنم و اسلحه به دوش مى گيرم؛

سينه دشمن را نشانه مى روم نه به خـــــاطركينه و خصم بلكه براى احياى دينم و صدور انقلابم .
اى امت اسلام، اى امت ايران، هــــرگزفــــــريب منافقان و روشنفكران غرب زده را و شرق زده‌گان را نخوريد و روحانيت را حامى باشيــــــد . اى امت مسلمان، اى پويندگان راه اسلام، هرگز امام را تنها نگذاريد وچند پيــــامى دارم به صــــــورت شعر به امام و امت مسلمان :
جنگ جنگ است بيا تا صف دشمن شكنيم
صف اين دشــمن همچو اهريمن شكنيم.
افسانه قلعه شيطان بزرگ
چون على فاتح خيبر شكن مى شكنيم
راه ماراه حسين است كه تيشه خون
همه بت هاى زمين درشب روشن شكنيم
گرچه تاريخ سكوت است (نبودن ) اما
ما به يك دم (بودن) ز (نبودن) شكنيم

ظهر داغ تابستان ،گرمای مطبوع آفتاب ،صمد را توی حیاط کشیده ،تنش را مور مور می کرد .زیر رگبار اشعه خورشید جا خوش کرده بود .

پشت به آن ،کنار طاق نمای قدیمی حیاط ،تن، یله کرده ،نور می خورد .پیوستن به نور و درک ذرات هستی اش ،رازی است که انسانهایی از سلاله نور را در سیطره ی خود گرفته است .صمد همیشه نور را می جست و اینک نیز ،غنیمت تابستان زود گذر شهر ،واداشته بود که حمام آفتابی بگیرد و گرمای نور پراکنده در فضا را در تن و جان خویش ذخیره سازد .چنان او را در خلسه فلسفی لحظه ناب یافتم که دلم نیامد حواسش را پرت کنم .آهسته کنارش نشستم .آسمان را به تفسیر نشسته بود .شوخی کردیم و خندیدیم و سر به سرش می گذاشتم .
مادرم داشت از پله ها پایین می آمد که صمد تند و سریع از دور ،در پشت رختهای روی طناب پناه گرفت و سپس به سرعت چادر وی را که بر روی طناب آویخته بود بر کشید و تن خود را پوشاند .گفتم :صمد !مادر که نامحرم نیست چرا چنین می کنی ؟وانگهی پوشش ات هم که کافی است .جوابی نداد ،سوال پیچش کردم .آهسته با انگشت به پشت سمت قلبش اشاره کرد و گفت :نمی خواهم مادرم زخمم را ببیند و ناراحت شود .اثر آن زخم عمیق که در یک عملیات ،بر پشتش نشسته بود تا پایان زندگی کوتاهش با وی بود .
ورزش را دوست می داشت همراه با توانایی جسمانی بسیار زیاد ،پیوسته در جنب و جوش بود .وقتی در ستاد مواد مخدر با شهید سید جعفر خوشروزی کار می کرد ،مدام در اندیشه تقویت توان جسمی خود سختیها را به تن تحمیل می نمود .در برنامه های ستاد مبارزه با مواد مخدر ،مشکل ترین و خطر ناک ترین عملیات را با نفرات اندک به موفقیت می رسانید .


هنوز 14 سالی نداشت که کلاس درس را رها کرد و در صفوف جوانان حق طلب شهر جاری شد .
با این که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده بود ،به سرعت از وضعیت جریانات سیاسی و اجتماعی آن روز به تحلیل های درست و منطقی دست یافت .سمت انقلاب و مشی صحیح حرکت انقلابی امام (ره) را به درستی در مذاق جان شیفته اش به نغمه خلاقی نشانده بود و پیش می شتافت .
شوری شیرین همراه با سوزشی مطبوع از مهر امام (ره) ،مدام جانش را به هیجان می آورد و چنان مشتاقانه در آرزوی دیدار حضرتش بود که به هر دری می زد تا شاید گشایشی حاصل آید .به طوری که دو بار به زیارت حضرتش نایل شد و جذبه آن دیدارها را همیشه در وجودش احساس می کرد و با یاران پیوسته از این وصل شیرین سخن می گفت و بارها بازگو می نمود .
شتاب تبلور شخصیت عملی اش چنان سریع بود که بزودی جزو دسته مربیان واحد آموزش سپاه اردبیل قرار گرفت .در جریان همین مسئولیتهای عملی بود که گل خلاقیتهای وجودش شکفتن آغاز کرد و حضورش در سپاه چنان لازم و ضروری احساس گردید که مسئولین به دلیل نیاز به او از رفتنش به جبهه ها مانع می شدند تا این که جان بی قرارش ماندن در چهار دیواری پادگانهای آموزشی سپاه را تاب نیاورد و ناگزیر شد به شیوه ی دیگری عمل نموده ،خود را به میدان نبرد برساند .به بهانه استراحت به طور رسمی تقاضای مرخصی استحقاقی چند روزه نمود و به جبهه شتافت .برادران پس از شنیدن خبر این رفتار وی ،به خاطر عشق و علاقه اش به خدمت فداکارانه ،تحسینش می کردند .
نیمه های شب با صدای مادر از خواب بر جستم .گوشه ای نشسته بود و می گریست .با دیدن من به سویم بر گشت و گفت :بلند شو ...
بلند شو ...صمد شهید شده .هراسان از جا پریدم و داد زدم :مادر !این چه حرفیه ؟چطور مگه ؟آخه ...اجازه نداد حرفهایم تمام شود :خواب دیدم ...هق هق گریه اش در فضای اتاق پیچید و ادامه داد :خواب دیدم که دوازده ستاره نورانی از آسمان به حیاطمان آمده ،صمد را صدا زدند ،کمی آرامش کردم و گفتم :مادر چیزی نیست خواب دیدی ان شا الله !خواهد آمد .
آیا دیده ای که کودک تمیز را آن دم که با دستی خشن بر گلوی ترد گلی چنگ می زند و می فشارد و آن را می لهد و گل چه سان بی تابانه مظلومیت خویش را به تصویر می نشاند ؟
و آیا دیده ای باز تاب روح پیری را آنگاه که جوانی خیره پرنده ای را در مشتهای بی عاطفگی خویش بال و پر می شکند و پرواز را از او می گیرد ؟
من اینک ،در وصف خطوط رنگ باخته خاطرات یاران شهیدان شمشاد ها را بی گدازش خارهای خلیده بر جان خویش به ترنم بنشینم ؟
صمد پیشا پیش نیروها سینه اش را آماج گلوله ی اهریمنان کرده .بر خصم ناتوان حمله می برد .پیشانی بند سبزی که رمز شناسایی چکاوکان عاشق از نیروهای بیگانه بود ،نقش لا اله الاالله را رقم زده بود .دوشادوش او حسین گویان به پیش می رفتیم .حضور صمد بذر پیروزی بر قلبها می کاشت نبرد هر لحظه شدت می گرفت و او سخت گرم هدایت نیروها بود که بناگاه تیر خصمی که قلب پاکش را نشانه رفته بود بر بازوی چپش نشست .در آغوشش کشیدم و خواستم برش گردانم ،گفت :با بر گشتن من روحیه بچه ها تضعیف می شود .خواستم زخمش را ببندم ،اجازه نداد و گفت :تو برو ،خودم می بندم .بچه ها با مشاهده فرمانده مجروحی که پیشاپیششان به نبرد ادامه می داد ،با روحیه ای دو صد چندان ،کافرستان خصم را به خاک و خون کشیدند .در حالی که خون همچنان از بازویش فرو می ریخت گفت :اگر شهید شدم 25000تومان را که همراه دارم ،بردار به لشکر تحویل بده مال بیت المال است .آتش دشمن اجازه نمی داد حرفی بزند ،از خاکریز بیرون آمدیم باید پیشروی می کردیم و در این حال رگباری به سویمان باریدن گرفت و اصابت مجدد تیرها پیکر زخمی وی را از فرش به عرش برد .خواب مادر درست بود. 12 ستاره آسمان یقین ،صمد را به محفل یار فرا خواندند .

 


سید جعغر خوشروزی

سال 1340 ه ش در اردبیل دیده به جهان گشود .اوتا کلاس سوم دبیرستان تحصیل کرد .

درمبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وستم حکومت پهلوی از پیشتازان این مبارزه ی مقدس بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت این نهاد مردمی در آمد .
دیدار با خمینی کبیر شور وشوق اورا برای نگهبانی از انقلاب اسلامی بیشتر ومصمم تر کرد.او از این دیدار اینگونه یاد می کند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بی اختیار بلند شدم و دست مبا رکش را بوسیدم
و این احساس جعفر در دیدار کوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهای دور ،دست نوازش پدری را بر سر خود احساس نکرده و پیوسته سختی و محرومیت را لمس کرده بود و اینک در کنار امام و مقتدایش از گرمای پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجوانی بیش نبود که پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحیفش را در مقابل شلاقهای قهر زمانه بی پناه گذاشت و با سن اندک خود چه بزرگ منشانه با سختیهای زندگی درگیر شد !
سر پرستی خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پیگیر خویش ،مانع توقف چرخ خانواده شد .
روزها کارگری می کرد و شبها درس می خواند . خواهرش از آن روزهای سخت چنین می گوید:«آنگاه که در آمد روزانه را پیش مادر می گذاشت ،عرق شرم بر پیشانی ام می نشست و از اتاق خارج می شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود این آرزو می کردم که ای کاش من نیز پسر بودم و دوشادوش جعفر می توانستم با کار خویش کمکی برای خانواده باشم .به خاطر دارم در نیمه شب سرد پاییزی که هنوز پدر دربستر بیماری بود ،از خانه بیرون می زد و دوباره با غم و اندوه باز می گشت و سر بر زانوی غم می گذاشت .یک روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :برای طلب شفای پدر ،در مسجد دعا کردم و او چه مظلومانه و بی یاور زیست !دعای نیمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است
دوران مسئولیت پذیری و شتاب تحولات زندگی اش با اوج گیری انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسیر خود به حرکت در آورد و با برکه زلال شریعتش شست و شو داد .زنگارهای درون را از او سترد ،دلش را تابناک کرد و او را به انسان واقعی بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جایی که بعد از دست بوسی امام گفت :«من به تنها آرزویم رسیدم
وقتی جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندین بار دستگیر و زندانی شد .او در حین بهره مندی و کسب فیض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فکر مردم محروم نیز بود .در زمستان سال 1357 که مردم با کمبود سوختی و ضروری مواجه بودند ایشان به یاری چند تن از دوستان خود چرخ دستی تهیه نمود ه بود و به خانواده های محروم و بی کس سوخت می رساند .در یک کلام ،جعفر فرزند صدیق انقلاب بود .

هنگامی که ارتش متجاوز عراق به نمایندگی وبا حمایت بیش از 36 کشور از مرزهای جنوب وغرب ایران وارد کشورمان شد او از جمله هزاران نفری بود که بی هیچ تردیدی وارد مبارزه ی مسلحانه با کفتارهای بعثی شد.
او هیچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئولیت های مختلف به جانفشانی در راه اسلام ناب محمدی(ص)و ایران بزرگ پرداخت.
سرانجام در تاریخ 22/ 1/1361 درحالیکه در شلمچه؛یک قطعه از بهشت که در کربلای ایران واقع شده؛ پیشاپیش نیروهای گردان انصارالحسین(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقی بود، خلعت زیبای شهادت را پوشید تا اجر همه ی مجاهدتها یش را از حضرت حق بگیرد .او آنقدر آسمانی شده بود که جسمش نیز تحمل ماندن در این کره ی خاکی را نداشت و افتخار «جاویدالاثر»بودن رانیزعلاوه بر شهادت از خداگرفت.
فرهنگ جاودانه های تاریخ(زندگی نامه شهدای اردبیل)/یعقوب توکلی/ شاهد/تهران/ 1382

صمد مهاجر ممتاز:
هر وقت عصبانی می شد نماز می خواند و از خداوند می خواست کسانی که ایشان را عصبانی کرده اند هدایت کند .

 

یک روز برای ماموریت به یکی از روستاهای اطراف اردبیل رفته بود یم. در این ماموریت او را خیلی کتک زده و سرش را مجروح کرده بودند .تمامی افراد مسلح را دستگیر و در اردبیل تحویل دادگاه انقلاب دادیم .سید جعفر آمد و گفت :اگر اسلحه ها را که اموال دولت است تحویل بدهید من رضایت می دهم .آنها نیز سلاح های خود را تحویل دادند و سید نیز رضایت داد. نگاهش به بحث مبارزه در راه انقلاب ،یک نگاه شخصی نبود.حضور او در مبارزه علیه گروههای ضد انقلاب به گونه ای فعالانه بود که غالبا ا و اولین فردی بود که در صحنه حاضر می شد .

دلش می خواست به همراه حسینیان بسیجی ،در کربلای جنوب باشد .قفس تنگ بودن در آرامش شهر ودیار روح بی قرارش را بر نمی تافت و راضی اش نمی کرد .

با یارانش عهد و پیمان بست که ماه محرم را به جبهه ی نبرد عزیمت کنند .
هر چه تلاش کردند تا مجوز اعزام بگیرند ،با مانع بر خورد کردند .بیشتر همکاران وی ،در ستاد مبارزه با مواد مخدر ،استعفا دادند که با دست و بال فراخ تر به جبهه بروند .اما پذیرفته نشد .مسئولیت جعفر بیش از همه بود .به هر ترتیبی بود قبول کردند که اعزام شود .
از مشهد بر گشته بودیم .آن روز جعفر به خانه همسایه تلفن کرد و گفت :مبادا در فراق من ناراحت بشوید .مادر ،مصیبت های زیادی تحمل کرده است .مواظب او باشید و نگذارید ناراحتی کند .عملیات بزرگی در پیش است .من نیز شرکت می کنم و دعا کن که شهید بشوم .تا قبرم درکربلا باشد .ناراحت شدم و گفتم :تنها می مانیم .گفت :بی تابی نکنید و سیره ی زینب (س) را نصب العین خود قرار دهید و هرگز امام را فراموش نکنید و او را دعا کنید .ما که چنین رهبر و امام با عظمتی داریم چرا احساس بی کسی بکنیم .
یک روز بعد از آن ،رادیو آغاز یک عملیات مهم رزمندگان اسلام را اعلام کرد .در آن هنگام ،من می دیدم که مادر ،در نمازهای خویش ،دعاهای طولانی دارد .آنگاه که از شهادت جعفر اطلاع یافتم ،چشم به راه او مانده بودم که پیکرش را برای آخرین بار ببینیم و تا روز حشر وداع کنیم .اما جنازه جعفر نیامد .
یارانش برای پیدا کردن پیکر بی جانش به جبهه ها شتافتند .یکی از یارانش گفته بود :یا جعفر را با خود می آوریم یا خود نیز در کنار جنازه اش شهید می شویم .آنها در این راه متحمل زحمات بسیار زیادی شدند و حتی یکی دو تن از ایشان ،نشان جانبازی بر سینه زدند .
آن روز بازوی جعفر تیر خورده بود و خونریزی شدیدی داشت .عرق گیرش را از تن در آورد و به بازویش بست .به دوستانش گفت :پس چرا نمی آیید ؟مگر خدا نگفته است که هر کدام از شما مومنان ،چندیت برابر کفار نیرو دارید .و با فریاد الله اکبر از خاکریز دشمن گذشت و در همین روز بود که او به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد و با قلبی مطمئن به دیدار معشوق شتافت .
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

در چهره غم گرفته مادر اندوه را بیش از دیگران احساس می کردم و اضطراب درونی او را از چشمانش می خواندم .

فکر فردای بچه ها چقدر او را به خود مشغول کرده بود و چه ژرف به افق آرمیده می نگریست ؛مستاجر بودیم و توان معیشتی چندانی نداشتیم .جعفر از روزی که چشم به این جهان گشود با ناملایمات زندگی رو برو شد .ازکودکی همراه پدرم سر کار می رفت .گویی از آن ایام ،طبیعت ،زنگار رخوت از او می زدود .
او مادر را بیش از همه کس دوست داشت و به کوچکترین ناراحتی او را ضی نمی شد .رضایت خاطرش را بر همه چیز ترجیح می داد .مادر نیز نسبت به وی ،محبت ویژه ای داشت .همیشه فعالیتهای او را تحت نظر می گرفت و چه غمگینامه با دست رنج او امرار معاش می کرد .وی واقعا نگران جعفر بود ،مخصوصا که او را بارها دستگیر و زندانی کرده بودند .
انقلاب به بار نشست و او جزو اولین کسانی بود که به عضویت کمیته انقلاب در آمد .با تشکیل سپاه ،عضو رسمی آن شد .مدتی در آنجا فعالیت کرد و توانایی خود را به خوبی نشان داد و آنگاه مامور همکاری با داد سرای انقلاب اسلامی شد .در اوایل پیروزی ،ضد انقلاب توانسته بود در بخشی از اطراف شهر و روستاها ،اسلحه و مواد مخدر پخش کند .جعفر و یارانش مبارزه با چنین وضعی را وظیفه اساسی خود می دانستند و حاضر بودند جسم و جان خود را در این راه نثار کنند و چنین نیز کردند .
او با جرات تمام ،ماموریتش را به نحو احسن انجام می داد . روستاییان آن مناطق می گفتند :هیچ ماموری زرنگ تر از سید جعفر نبود .

در تاریخ 9/ 11/ 1359 طی حکمی از طرف شهید آیت الله «قدوسی» ،به سمت سر پرست ستاد مبارزه با مواد مخدر اردبیل منصوب شد .در این مسئولیت جدید وسعت کارش بیشتر گردید و برای تعقیب و دستگیری قاچاقچیان حرفه ای ، محدوده ی فعالیت خود را تا کردستان گسترش داد و به موفقیت های چشمگیری دست یافت .او از فعالیت عاملان فساد خون دل می خورد .به خاطر دارم بعضی شبها که دیر وقت به خانه می رسید به فکر فرو می رفت .وقتی از کارش می پرسیدم سرش را به دیوار می کوبید و می گفت :جوانهای مردم بیچاره ،جان خود را فدای انقلاب می کنند ،اما این عناصر فساد ،بیشرمانه جوانان مملکت را به منجلاب می کشانند و می دیدیم که چه احساس مسئولیتی در او ایجاد شده بود .

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

سم الله‌الرحمن‌الرحيم
«
الذين آمنوا وهاجراو و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم‌الفائزون »
آنانكه ايمان آوردند و از وطن هجرت كردند و در راه خدا بمال و جانشان جهاد كردند آنها را مقام بلندى است در نزد خداوند وآنان بالخصوص رستگاران دوعالمند .

 

از داوطلب‌ها مى‌خواهم زيادتر بروند برجبهه ها و نگذارند جوانان خسته شوند (امام‌خمينى ) جوى كه بنده فعلا برآن مى‌انديشم و مى‌نگرم بحمد الله تا اندك زمانى نيروهاى جنداله قلب عراق را در تصرف خواهند داشت ، خدايا چه عجيب سعادتى است كه برامت ما نصيب شده است.
آرى ، آن خواسته‌اى كه آرزوى كليه مسلمين است (كربلا) كربلاى حسينى كه اجدادمان به زيارت آن آرزو، به دل‌مانده‌اند خدايا ما كه به ظاهر مسلمان بوديم و در عمل تهى ، چقدر الرحمن الرحيم هستيد كه قلم از نوشتن عاجز مانده است بار الهى برخون مظلومان و برخون شهيدها قسمت مى‌دهيم گناهان كشته‌هاى ما را عفو و بازماندگان ما را به صراط مستقيم هدايت فرما خداوندا قلب اماممان را كه پر از دردهاى ستم كشيده و محرومين و مستضعفان جهان است ، با اتصال قيامش به قيام امام زمان (ع) آسوده گردان خدايا به اشك يتيمان قسمت ميدهيم تا بر مادران ما تحمل و استقامت و صبر و بردبارى عنايت فرما .
از سخنان حضرت محمد (ص) كه مى‌فرمايد بهشت زير پاى مادران است مادر مهربانم نمى‌دانم چگونه از الطاف و زحماتى كه درطول سنم برايم متحمل شده‌ايد تشكر و قدردانى نمايم مگر با نوشتن مى‌توانم يك ميليونم از زحماتى را جبران نمايم وبه فرمايش رسول اكرم (ص) جامه عمل پوشانم .مادرازاينكه بدون كسب اجازه از شما بدين ماموريت سعادت يافته‌ام و لا اقل نتوانستم دستهاى پينه كرده‌ات را زيارت نمايم كمال تاسف را دارم ولى از اين خوشحالم كه قبل از حركتت به مشهد از شما اجازه اعزام گرفته بودم ولا اقل به دين خويش عمل نمودم .
مادر از شما مى‌خواهم به خاطر مصيبت حضرت زهراء مرا حلال نمائيد و به تنها خواهشم توجه فرمائيد تقاضايى كه ازشما دارم اين است كه بر مزارم نگريى و صبر و بردبارى برخود پيشه‌گيرى چونكه بالاخره تك تكمان بسوى خدا خواهيم رفت چه خوش به آنكه به دعوتش عمل نمايم بطوريكه رسول اكرم (ص) به اصحابش مى‌فرمايد آيا ميدانيد بهترين و كاملترين از شما كيست ؟ عرض كردند نمى‌دانيم فرمود آن كسيكه بيشتر به ياد مرگ باشد و خود را آماده آن نمايد پرسيدند علامت آمادگى چيست فرمود دل نبستن بدنيا و توجه داشتن به آخرت و زاد و توشه گرفتن براى آن و وحشت و ترس داشتن از روز محشر و همچنين حضرت اميرالمومنين (ع) مى‌فرمايد اى مردم بدانيد كه دنيا درگذراست واعلام كرده فنا و نيستى را خوشى درآن باقى نمى‌ماند و به تندى ازاهلش رو برمى‌گرداند و ساكنين خود را بنابودى مى‌كشاند و همسا يگان را بسوى مرگ مى‌راند و شيرينى‌هاى آن به تلخى مبدل مى‌گردد و صافى‌هاى آن كدر و تيره مى‌شود پس اى بندگان خدا آماده شويد براى كوچ كردن از اين دنيا كه مقدر شده بر اهلش زوال و نيستى و غلبه نكند بر شما آرزوهاى دنيا و مدت زندگانى درآن بنظر شما طولانى نيايد از مرگ غافل باشيد و ناگاه شما رادريابد بله مادر بر مزارم نگريى چون كه خالقم و تنها معبودم وعده داده است تا هر كس مرا طلبد مى يابد و آن كسى كه مرا يافت مى‌شناسد وآن كس كه مرا شناخت عاشقم مى‌شود و كسيكه عاشقم شد عاشقش مى شوم وآنكه را عاشقش شدم او را مى‌كشم وآنكه كشتم خون بهايش خودم هستم به‌به چه معامله خوشيست خدايا چگونه باورنمايم كه‌آرزو بر آورده شدم هرچند كه لياقت شهادت را ندارم ولى خوشحالم كه در دامن شيرزنى بنام فاطمه شير خوردم كه از بدو زندگيش در مصيبت زيسته واز زمانيكه من‌شناختم اش دست گل آلود، پيشانى عرق كرده ، دردست قالب آجر زنى‌ديدمش كه‌شايد براى بچه ها يش (جعفر وجوادها) كلبه‌اى بسازد واز فشار خانه صاحبى و مستاجرى بدرآيد نمى‌خواهم مادر شما را تعريف و توصيف نمايم شما را دركربلا ى حسينى كه بعثى‌هاى كثيف روى يزيديان و شمرها را سفيد ساخته‌اند دعا مى نمايم ، در كربلاى خونين شهر و خوزستان دعايت مى‌كنم كه در مقابل دشمنان با استقامت وعدم گريه‌ات زينب‌وار بودن را تثبيت نمائيد و با اعمالت بر دشمنان اسلام ثابت نمائى كه ازدادن جوان در راه اسلام نمى‌هراسيم بطوريكه تاريخ نشان ميدهد و زينب كبرى نشان داده است .
من اميدوارم درپشت جبهه ثابت قدم بوده باشيد و ازاينكه خوا هر عزيزم اظهارميداشتى من دوره كمكهاى اوليه ديده‌ام و مى‌توانم در پانسمان و شكسته‌بندى در جبهه موثر باشم خواهرم تو بدان كه مى توانى همچنين در پشت جبهه موثر باشى چونكه دشمن خارجى نمى توانند در مقابل اين جوانان با ايمان كه در سن سيزده سالگى نارنجك در كمر بسته و زير تانك مى‌رود و با فرياد الله اكبر وخمينى رهبر مزدوران عراقى را به حيرت مى اندازد بلكه مواظب اين منافقين باشيد كه با اسم اسلام مى‌خواهند اسلام عزيزمان را نابود نمايند بطوريكه امام‌مى‌فرمايد ، منافقين از كفار بدترند خواهر و برادر و همشهريان گراميم بدانيد كه سنگر شما مهمتر از سنگر ماست مواظب باشيد و نگذاريد اين منافقان قد علم نمايند. مادر و خواهر نورچشمم شما را به خدا مى‌سپارم و بچه‌ها را ( رسول ـجوادـ عباس ) را بشما مى‌سپارم و اميدوارم زير سايه خداوند متعال خوش و خرم بوده باشيد تنها نگرانى من ازجواد است و مى‌ترسم به سفارشهائى كه كرده‌ام عمل ننمايد ولى الحمد الله ديگر جواد براى خودش مرد شده‌است و جاى نصيحتى برايش نمانده است و پس از من نقش پدرى را بردوش دارد بطورى كه من در سن او نقش پدرى داشتم ، جواد جان اميدوارم در عدم وجود من بتوانى جاى مرا برمادر پرنمائيد دراطاعت حرفش باش تا اينكه خداوند با دعاى ايشان سرافرازت نمايد .
درآخر سلام گرم و محبت آميز مرا به عموم دوستان وخويشان بخصوص و برادر نعمتى ـ حميد دادفرمائى برادرمير صادقى ـ برادر بشارتى ـ برادران كاركنان ستاد ـ آقا قلى ـ عيسى زاده ـ دكتر ـ برادر يسرى و غيره و نور چشم عزيزم جناب آقاى‌قاضى رئيس دادگاه و حاكم شرع محترم‌اردبيل برسانيد و اميدوارم كه زحماتى را كه برايم متحمل شده‌اند عفو و حلالم نمايند .
در ضمن در مدتى كه پاسدارى داده‌ام شايد استفاده‌هاى اختصاصى از ماشين بيت المال كرده‌ام مبلغ پانصد تومان ( 5000 ريال ) با كسب اجازه ازحاكم شرع به حساب مى‌ريزيد و همچنين بطوريكه مشهورا بصورت شفاهى به برادارن اعزامى از اردبيل كه با ما شركت دارند عرض كرده‌ام چنانكه كربلا از وجود كفار پاك شودوبراى‌دفن بنده كربلا ما نعى نباشد مرا دركربلا (قبل از انتقالم به اردبيل دفن مى‌نمائيد ) در غير اينصورت در اردبيل قبرستان گلشن زهرا على آباد دفن‌نمائيد.


ازجبهه سوسنگرد سيد جعفر خوشروزى 21/1/61

 


 

عقیل عرش نشین

سال 1342 ه ش ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و کم حرف بيان کرده اند.

اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باکمترين تأثير را بر دوستان داشته و اکثراً کارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديکان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن کم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
وي در سال 59 در سن 18 سالگي وارد سپاه مي شود. البته اوايل سال 1360 معاون واحد اعزام نيرو مي شود . پس از اصرار زياد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به منطقه «بازي دراز» ارتفاعات 1100 و تپه «سعيد» در مرز «قصر شيرين »اعزام مي شود . بعد از تشکيل تيپ 9 حضرت عباس (ع) به منطقه «فکه» اعزام مي شود و در آنجا در عنوان پيک گردان انجام وظيفه مي کند؛ تا اينکه در عمليات والفجر يک در« ابوغريب» بر اثر اصابت تير کاليبر پنجاه در تاريخ 22/1/62 يعني اوايل 21 سالگي به خيل شهدا مي پيوندد.
نکته مهم در زندگي اين شهيد ارتباطات معنوي و روحاني وي با مرحوم منعم اردبيلي بوده است که به گفته دوستان در طي 35-40 روزي که مرحوم منعم در منطقه فکه بودند، خيلي با هم خلوت مي کردند . استاد از روح معنوي خود در وي مي دميده؛ لذا از اين زمان تا شهادت وي به فردي عارف مسلک ، فارغ از نيازهاي مادي و دنيوي شده است.
به گفته دوستان وي خط زيبايي داشته و در هر جا که امکان و فرصت دست مي داد، جملات زيباي عرفاني را مي نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وي و عدم خوردن غذا بجز نان خشک از نکات بارز زندگي وي به حساب مي آمد . طبق بيان خود از زبان شهيد «چمران »هميشه اين را به زبان داشته است که : « خدايا خوش دارم تنها باشم در کهکشان هاي پوچ دنيا بپوسم ، و طبق آنچه که آرزو مي کرده است تقريباً وي تا اين زمان گمنام زيسته است و گمنام هم خواهد بوداين از آن جهت است که از حدود 20 نفري که درباره عقيل با آنها صحبت شده، هيچکدام نکات خاص و قابل تأملي در مقايسه با ديگر شهدا از شهيد عقيل بيان نکرده اند و يا به ياد نداشته و فراموش کرده اند.
پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

قای خوشبخت:

انقلاب هنوز پيروز نشده بود . به خاطر دارم روزي با جلال و عقيل در تظاهرات شرکت کرده بودم .

هر دو برادرم بودند و من از آنها کوچک بودم . مأموران رژيم تيراندازي مي کردند و من از آن وحشت داشتم . جلال از عقيل خواست که مرا به خانه ببرد . عقيل گفت : مي تواني به تنهايي بر گردي؟ گفتم: نه. گفت: تو هنوز کوچکي و فکر نمي کنم با بچه ها کاري داشته باشند. سعي کن برگردي. بر خلاف ميلم از او جدا شدم و به خانه برگشتم . عقيل آنجا ماند و ساعتي بعد در حالي که چند مأمور تعقيبش کرده بودند، به سختي خود را به خانه رساند.

دو خانواده عزادار هستند . خانواده عرش نشين و خانواده حجازي . اولي براي جلال و دومي براي مصطفي . هر دو با هم به شهادت رسيده و داغ در دلها زده اند. عقيل از جبهه تسليتي براي جلال فرستاده ، مسئوليت او را نيز بر دوش مي گيرد . تا اينکه خود نيزبه شهادت مي رسد . هر دو خانواده خود را براي سالگرد مراسم عزيزانشان آماده مي کنند که ناگهان خبر شهادت عقيل، طنين ديگري در شهر مي اندازد . دو روز بعد تابوت عقيل بر دوش مردم روانه گلستان شهدا مي شود . همه شگفت زده اند؛ زيرا خانواده حجازي نيز همچون خانواده عرش نشين پيکر مطهر فرزند دوم را به همراه عقيل تشييع مي کنند. عقيل شهادت جلال را جلالي ديگر بخشيد و در عرش الهي با ملائکه ، عرش نشين گشت.
جان را در مقابل جانان چه مقداري تواند بود ؟ آن که پرواي جان دارد گام در اين راه نگذارد که به يقين جان خواهد باخت و جان باختن بي هدف ، يعني رها شدن در پوچي . اينان ، مگر با چه کسي معامله مي کنند ، که عاشقانه نقد و جود خود را در طبق اخلاص مي نهند و از خود و جان و خان و مال مي گذرند و طريق شاهدان راستين را مي سپرند ؟

آثارباقی مانده از شهید عقیل عرش نشیت:

بسم الله الرحمن الرحيم
«
درود خالصانه بر بت شکن تاريخ خميني کبير »

 

اکنون که چاره اي جز نوشتن ندارم لاجرم قلم بر نامه مي گذارم و آرزوي دلم را بيان مي دارم.
از روزي که خود را و محيط خود را شناختم، فهميده ام که چقدر در زندگي عقب افتاده ام . خجالتها و شرمندگي هاي بسياري کشيده ام و هميشه غم و اندوه برمن غلبه کرده است. نمي دانم آيا خوشبختي با من سازگار نيست و يا اينکه اصلاً معني خوشبختي را نفهميده ام. بالاخره هر طور باشد، خوشبختي با ما يار نيست و دوست و غم خوار من، غم و اندوه خودم مي باشد . تا حال نتوانسته ام خدا و قرآن و اسلام را بشناسم و اين سبب شده که به گناهان بزرگي مرتکب شوم .
بنده اي هستم ذليل و حقير که اگر خدا از من نگذرد همچنان در ضلالت و حقارت باقي خواهم ماند.
پروردگارا: بحق مقربين درگاهت و منزهين آگاهت از گناهان بنده حقير درگذر و مرا به حال خود وامگذار که تو نگهدارنده و مهرباني .
آرزو دارم مردم جهان همه يکدل و يکرنگ باشند و ستمي از سوي يکي بر ديگري نشود .
آرزو دارم که در راه انسان هاي آگاه بميرم و دنيا را با تمام تلخي و شيريني به حال خود واگذارم.                                  عقيل عرش نشين

 

 


برات سقایی

برات سقايي دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 ه ش در شهرستان اردبيل متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف اردبيل بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.

وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد :
((در روز تولد حضرت مهدي (عج) متولد شد. چون مولود،پسر بود بچه ها مژدگاني خواستندو من هم دعا كردم كه خداوند به خاطر حضرت ولي عصر (عج) اين بچه را سعادت دهد كه در خط ائمه باشد . لذا اسمش را برات گذاشتم.))
برات تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي« رشديه » در سالهاي1352-1347 گذراند و مقطع راهنمايي را در مدرسه ي شهيد« ايادي»(فعلی) به پايان رساند،در سالهای (1355-1352).سپس دوره متوسطه را آغاز كرد و تا سال سوم به تحصيل ادامه داد و بعد از آن ترك تحصيل نمود.
او در محيطي آكنده از صفا و صميميت پرورش يافت . در سنين نوجواني اوقات خود را بيشتر در خانه مي گذراند و در كارگاه فرش بافي كه در خانه داير كرده بودند كار مي كرد.با اوجگيري مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي،«برات» نيز وارد صحنه هاي مبارزاتي شد و از اين زمان تغيير و تحولاتي در رفتارش پديدار شد. او در تمام صحنه ها و راهپيمايي هاي اردبيل حضوري فعال داشت. محمد سليمي اصل در اين باره مي گويد:
((
در دوران انقلاب بود كه برات سقايي در كلية راهپيمايي ها شركت مي كرد و شبها به تنهايي به پخش اعلاميه و نصب تراكت و شعار نويسي مشغول بود و يادم هست كه در يكي از روزهاي سخت دوران انقلاب به من گفت : پسر عمو ، " بعد از ظهر درخانه باش با تو كار دارم ." حدود ساعت 4 بعد ظهر بود كه آمد و گفت : " راديو ضبط را بردار و اتاق ديگر برويم. " به اتاق ديگري رفتيم . از جيب خود نواري را در آورد و با هم به نوار سخنراني امام ( ره ) در فرانسه گوش داديم . سپس آن را تكثير و در بين جوانان پخش كرد . ))
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سن 16 سالگي به عضويت سپاه« اردبيل »در آمد و در سمت هاي مختلف همچون مربي آموزشي نظامي و كادر اطلاعات سپاه به ايفاي وظيفه پرداخت .
قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جهت مقابله با گروهك هاي ضد انقلاب به«كردستان» اعزام شد . در اين منطقه بود كه در اثر اصابت گلوله از ناحيه دست به شدت مجروح شد . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
((
در كردستان بوديم كه خبر رسيد گروهي از دمكرات ها آمده و عده اي از زنان را با خود برده اند . به سرعت آماده شده و به منطقه درگيري رفتيم و به عناصر دمكرات حمله كرديم و زنان را آزاد نموديم . برات خيلي خوشحال بود ، از او پرسيدم كه چرا اين قدر خوشحال هستي ؟ گفت : "خوشحالم كه اجازه نداديم به اين زنان تجاوز شود . " گفتم از اين زنان دمكرات ها نيز دارند . در جواب گفت :" حفظ ناموس براي همه واجب و لازم است " . ))
بعد از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سفارش و تاكيد داور يسري ( فرمانده سپاه اردبيل ) به فكر ازدواج افتاد و با دختري به نام «طيّبه صمد زاده» ازدواج نمود . مراسم ازدواج ، خيلي ساده و به دور از تجملات برگزار شد و مهرية عروس د رحدود يكصد هزار تومان بود .
برات براي اولين بار در سن 18 سالگي توسط سپاه اردبيل عازم جبهه هاي نبرد شد و در نيروهاي اعزامي از آذربايجان كه بعداَ به لشگر31 عاشورا تبديل شد به معاونت فرمانده گردان منصوب شد .
وي با اين كه تازه ازدواج كرده بود و حضور در جمع خانواده منطقي مي نمود ، حضور خود را در مناطق عملياتي لازم دانسته و در عمليات حصر آبادان و ثامن الائمه ( ع ) شركت كرد و براي بار دوم مجروح شد . يكي همرزمانش در اين باره مي گويد :
((
روزي با پدر برات سقايي برخورد كردم . وي با نگراني گفت : " برات مجروح شده و در يكي از بيمارستان هاي يزد بستري مي باشد . فردا به يزد برو و خبري براي ما بياور . " من هم صبح روز بعد با يكي از دوستانم عازم يزد شدم . برات سقايي را در بيمارستان يافتم و با هزار زحمت از دكتر ، ترخيص او را گرفتيم . در آن زمان بنزين كوپني بود و جلوي پمپ بنزين ها صف طويلي از اتومبيلها تشكيل مي شد . در بين راه به خاطر عجله تصميم گرفتم بدون نوبت بنزينم بزنم . شهيد با قسم دادن ما مانع اين كار شد و اظهار داشت : "مردم فكر مي كنند از لباس فرم سپاه سوء استفاده مي كنيم . " بين راه قرار شد پانسمان روي زخمش عوض شود . قبل از اين كار از من قول گرفت هرچه ديدم به خانواده اش نگويم . من هم قول دادم . هنگام پانسمان زخمش ، ديدم دو تا از انگشتهاي پايش قطع شده است . ))
درنهم آبان ماه 1360 «علي سقايي» ( برادر برات ) در عمليات آزاد سازي بستان درمنطقه عمليات طريق القدس به شهادت رسيد . برادر ديگر وي ، ابراهيم نيز مجروح شد . در سال 1361 پايگاه محله «يعقوبيه» را بنيان نهاد و با تشكيل كلاسهاي قرآن ، جوانان را تعليم مي داد . در همين زمان با جنگلباني و ستاد مبارزه با مواد مخدر نيز همكاري داشت . اما دوري از مناطق عملياتي را تاب نياورد و براي چندمين بار عازم جبهه ها شد . ‌مصطفي اكبري، يكي از دوستانش دربارة آخرين ديدار خود با برات مي گويد:
(‌(
تازه از عمليات برگشته بوديم . برات قصد داشت همراه خيل عظيمي از بسيجيان منطقة اردبيل به جبهه اعزام شود و فرماندهي آن گروه اعزامي را به عهده داشت . با توجه به دوستي صميمانه از او درخواست كردم نهار رادر منزل ما بخوريم . بعد از خوردن ناهار برگشتيم و ديديم كه برادران اعزام شده اند . خيلي ناراحت شد . با ماشيني كه داشتيم به سرعت به محل تجمع نيرو ها رفتيم و به گروه اعزامي رسيديم . گريه كنان با من خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ؛ غافل از اين كه اين ديدار ، آخرين ديدار ما خواهد بود . ))
سرانجام د رتاريخ 2 / 5 / 1361 در مرحله چهارم عمليات رمضان كه فرمانده گردان بسيجيان «اردبيل» بود در پاسگاه «زيد»در« شلمچه» از ناحي، شكم مجروح شد ، اما براي اين كه روحية نيروها تضعيف نشود از انتقال به پشت خط مقدم ممانعت به عمل آورد . نيروها پيشروي كردند و او در تنهايي به شهادت رسيد . پدرش درباره نحوة شهادت وي مي گويد :
((
روزي به من گفتند مژده كه ابراهيم از جبهه برگشته . با مادرش بيرون آمديم . ديديم كه با عصا مي آيد . مادرش خواست شيون فرياد كند من مانع شدم . از حال برات جويا شدم . ابراهيم گفت : " حمله شروع شد و من مجروح شدم و از برات خبري ندارم . " بعد ها از معاون سوم برات كه اهل سراب بود شنيدم كه گفت : " من ديدم كه برات از ناحيه شكم مجروح شده و محل زخم را با چفیه بستم . " نيروهاي تحت امر به او گفتند كه اجازه دهد وي را به عقب انتقال دهند . اما برات گفته بود كه روحيه بچه ها خراب مي شود . ساير مجروحان را به عقب انتقال دهند . بعد ها هم نتوانستيم او را پيدا كنيم . " ))‌ رحمان لطفي كه از مسئولين بهداري لشگر عاشورا بود، مي گويد :
((
شب مرحله چهارم عمليات رمضان بود . وقتي كه من به طرف خط مي رفتم برات را ديدم . زخمي شده بود و لنگان لنگان برمي گشت . گفتم تو را با ماشين به بهداري برسانم . گفت كه : " برو جلوتر اوضاع بد تر است . من برمي گردم . " هرچه اسرار كردم نپذيرفت . ظاهرا در راه مجددا در اثر تركش يا گلوله به شهادت رسيد . شب ، نيروها عقب نشيني كردند و حدود دويست نفر از شهدا و مجروحين جا ماندند كه شهيد برات سقايي از جملة آنها بود . ))‌
سرانجام بعد از گذشت 13 سال در سال 1374 پیکر شهيد« برات سقايي» از روي پلاك شماره« 502-212-jj »توسط گروح جستجوی مفقودین ،‌كشف و به« اردبيل» انتقال يافت و در گلشن زهرا ( ع ) به خاك سپرده شد .

 

 


احمد قهرمانی

سال 1344 ه ش در اردبیل متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه های نبرد حق ،ترک تحصیل کرد .

او عضو بسیج بیست میلیونی بود وبا حضور درجبهه کار های اعجاب برانگیزی از خود به یادگار گذاشت.
می رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتی مورد نیاز دست یابد .او آن عقاب تیز پرواز صخره های سترگ ، اینک در عبور بی درنگ خویش ،به قلب دشمن می زند و از فراز هایی می گذرد که پای کمتر جنبنده ای به آن رسیده .یارانی نیز همراه اویند .چندین مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموریت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تیز مستقیم دشمن قرار می گیرد و از با لای صخره به خط القعر در می غلطد .
همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شیمیایی می نماید و قریب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور می گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضای آن منطقه را خنثی می کند و معطر می گرداند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زمانی که قهرمانی شهید شده احساس می کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستی او درست تشخیص داده بود .زیرا کوچکترین حرکت دشمن ،از چشمان عقابی و تیز بینش دور نمی ماند .عراقیها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خیلی خوشحال شدند و آشکارا شادیها کردند از طریق را دیو بارها این خبر را پخش نمودند .
پس از جانفشانی های بی شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسید
عاشق جبهه ها منم ،قمری بی نوا منم منتظر بلا منم ،شایق بی نشانی ام
واله هل اتی منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرمانی ام

 


شاپور برزگر گلمغانی

آبان ماه 1336 ه ش در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد .

در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )‌رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد .
در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد.
پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند .
در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد .
در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد :
«
آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد .
پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . ))
شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه‌) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت .

حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد :
((
روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، ‌بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . ))

بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛
اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي بهمن 1361 مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود .

حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است.
رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . ))
شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد .
او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد .
در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود :
((
بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . ))
عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد :
((
شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . ))
يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد :
((
در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . ))

به همسرش گفته بود : (( ‌اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))‌
او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت :
((‌
از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي ))
در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد :
((
از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . ))
مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است .
عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست .

 


خدمتعلی رجبی

اول فروردین 1341 ه ش در یک خانواده مذهبی در شهر «هشتجین »درشهرستان «خلخال» به دنیا آمد.

وی کوچکترین فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصیل را از «هشتجین» شروع کرد . بعد دوران راهنمایی و دبیرستان را در اردبیل در محله« باغمیشه »همراه شهید پستی ادامه می دهد .
بعد از اخذ دیپلم به صورت جدی وارد مبارزه با حکومت طاغوت می شودو در شهر «هشتجین» تظاهرات زیادی برپا می کند . او با تدبیر خود، نیروهای پاسگاه «هشتجین »را مجبور به ترک محل می کند . بعد از انقلاب وارد سپاه شده و در روابط عمومی سپاه اردبیل مشغول خدمت می شود. پس ازمدتی به فرماندهی سپاه گرمی منصوب و چند ماه بعد فرمانده سپاه «خلخال » می شود، در حالی که 21 سال سن داشتند. علیرغم سن کم به خوبی در فضای حاکم بر خلخال از عهده مسئولیت این سمت بر می آیند و در بین مردم ورزمندگان جبهه نامی بسیار عالی و دوست داشتنی بر جا می گذارند که در شهادت و تدفین وی مشخص می شود . برخورد وی بامردم، نیروها و خانواده قابل وصف نیست . اما در اثر نا آگاهی وفقر فرهنگی عده ای در خلخال، وی استعفاء داد و به جبهه اعزام شد . در جبهه درگردان تخریب در خدمت فرمانده سر افراز و عارف گردان تخریب شهید جوادی جانشین گردان تخریب لشکر 31 عاشورا می شودو حدود 2 الی 3 ماه بعد در عملیات خیبر و بر اثر اصابت تیر دشمن بعثی بر پیشانیش ، شهید می شود .
با توجه به اینکه ایشان در« اردبیل »تحصیل می کردند و نسبت به شهر« خلخال »شهر مذهبی و بزرگتری محسوب می شد از روند انقلاب اسلامی به خصوص با رهبری امام خمینی (ره ) بیشتر آشنا بودند و همچنین نسبت به اعمال و رفتار غیر قانونی عمال طاغوت آگاهی بیشتری داشتند و نسبت به هم سن و سالان خود روشن فکر بودند .
شهید «رجبی »درآگاهی بخشی به مردم نقش مهمی را داشتند وقتی که به بخش می آمدند به همراه تعدادی از دوستان از جمله شهید عمران پستی ، نادر صدیق و محمد غفاری جوانان را در مسجد بخش جمع می کردند و به روشن گری آنها می پرداختند و اعلامیه هایی که از طرف امام خمینی (ره) صادر می شد بین جوانان توزیع می کردند و خیانتهای رژیم ستم شاهی و مشکلات را که برای مردم مملکت بوجود آورده بودند بیان می کردند . در سایه تلاش و فعالیتهای آنها جوانان نسبت به اعمال و کردار نظام ستم شاهی اطلاعات بیشتری پیدا کردند و زمینه برای انقلاب اسلامی دراین منطقه فراهم گردید . جوانان با تعطیلی مدارس و شرکت در راهپیمایی اعتراضات خود را اظهار نمایند و همه چیز آماده شده بود. بزرگترین مانعی که در این خصوص بود وجود پاسگاه و نیرو کادر امنیتی شاه بود . که در تظاهرات و راهپیمایی مردم و جوانان را مورد اذیت و آزار قرار می دادند و مورد ضرت و شتم ،ولی هرچقدر دستگیری و ضرب وشتم بیشتر می شد . اتحاد همدلی همکاری مردم افزایش می یافت به طوری که اینگونه حرکتها نتوانست در اراده آهنین شهرو همراهان وی خللی وارد نماید. روز بروز اعتراضات گسترش یافت و همگام با اکثرنقاط کشور درشکل گیری انقلاب نقش بسزایی داشت .

 

 

 


 

جعفر تهماسبی پور

سال 1344 ه ش در اردبیل به دنیا آمد . به خاطر حضور در جبهه ،از کلاس چهارم دبیرستان ترک تحصیل کرد .

در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد .با اینکه او مسئول واحد اداری بود وبر اساس قوانین الزامی به حضور در خطوط مقدم جبهه وعملیات نداشت اما در هنگام عملیات وظایف خود را به دیگران می سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن می پرداخت.
سال 1362در عملیات خیبر در جزایر مجنون او تا پای جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اینکه مهماتش تمام شد به اسارت نیروهای در آمد.دشمنان که از او صدمات زیادی دیده بودند برخلاف قوانین بین المللی اورا که در دست آنها اسیر بود،به شهادت رساندند.
جعفر طهماسبی پور ،اسوه دلدادگی عاشقانه ،در منای عشق ،جان بر کف گرفت
جان به جانان داد و پر زد سوی جنات نعیم در کفی جامی ز کوثر ،در کفی مصحف گرفت

 


سید رضی رضوی

سال 1335 ه ش در شهرستان« اردبیل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند .

تنگناهای مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد او نتواند ادامه ی تحصیل دهد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبیل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمنده انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاریخ 24/ 1/ 63 با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آر-پی -جی 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .

 


عمران پستی

عمران پستی  در 19 آذر 1338 ه ش در هشتچین یکی از بخش های  شهرستان« خلخال» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .

دوره ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش به پایان رساند و به عنوان شاگرد ممتاز برای ادامه تحصیل از طرف دولت به شهر «اردبیل» رفت و دوره متوسطه را طی سالهای 1355- 1352 در دبیرستان «شاه عباس» به پایان برد و در رشته ریاضی دیپلم گرفت . او در کنار تحصیل ، در هر فرصت پیش آمده به کمک خانواده می رفت .
پس از اخذ دیپلم ؛ در سال 1355 در رشته جامعه شناسی دانشگاه« تهران »پذیرفته شد و به تحصیل پرداخت .
با اوج گیری انقلاب اسلامی ، او نیز به فعالیتهای سیاسی و مذهبی در دانشگاه روی آورد و در خوابگاه ، جلسات درس اخلاق و قرآن بر پا می کرد . پس از تعطیلی دانشگاهها در سال 1356 برای استمرار مبارزه با رژیم پهلوی به شهرستان «خلخال» باز گشت و درمبارزه بر علیه حکومت طاغوت شروع به فعالیت کرد. پخش اعلامیه های حضرت امام وبر پا کردن مجالس سخنرانی علیه رژیم شاه از جمله اقدامات او در مبارزه بر علیه حکومت خائن پهلوی بود. با افزایش فعالیتهای «عمران» ساواک جلوی سخنرانیهایش را گرفت و بارها او را تهدید به مرگ کردند .اما او از پای ننشست . اکثر اوقاتش را در مساجد و مراسم مذهبی سپری می کرد . یا به مطالعه کتابهای استاد «مطهری» و سایر آثار مربوط به انقلاب می پرداخت .خواهرش می گوید :قبل از انقلاب ، عمران در اتاقی مشغول مطالعه می شد و می گفت :حکومت شاه نباید از موضوع با خبر شود و شما ها هم بعدا می فهمید که چرا این کتابها را می خوانم .
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و ورود حضرت امام به ایران در 12 بهمن 1357 ، او از اعضای کمیته استقبال از حضرت امام در «تهران» بود .پس از پیروزی انقلاب ، از دانشجویان پیرو خط امام بود که لانه جاسوسی آمریکا را در 13 آبان 1358 تسخیر کردند .پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست و در واحد گزینش این نهاد در« تهران» مشغول به کار شد و هم زمان در تشکیل جهاد سازندگی «خلخال» ایفای نقش کرد .
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سعی بسیار کرد که در جبهه ها حضور یابد ولی مانع شدند .سر انجام با تهدید به استعفا و اصرار فراوان ، با اعزام وی به جبهه موافقت شد . مدتی معاون گروهانی از گردان جعفر طیار بود و در عملیات والفجر مقدماتی ، والفجر 1 و والفجر 4 شرکت کرد .
پس از عملیات والفجر 1 طی حکمی از سوی سردار «محمد ابراهیم همت » فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئول تشکیل گردان حبیب ا بن مظاهر شد.ا و گردانی تشکیل داد که از گردان های نمونه لشگر بود . شعار هر چه خدا خواست همان می شود را چنان در میان نیروهایش جا انداخته بود که در هر موقعیتی ،آن را با صدای بلند تکرار می کردند .«عمران» در جمع نیروهایش و سایر رزمندگان به« فرمانده عبد الله» معروف بود .او محبوب همه بسیجیها بود به طوری که وقتی در بین آنها حاضر می شد همه یکصدا فریاد می زدند صل علی محمد ، فرمانده گردان خوش آمد .
در عملیات والفجر 4 در منطقه« پنجوین »، گردان حبیب ابن مظاهر در قله 1866 از ارتفاعات «کانی مانگا» ، به سمت دشمن پیشروی کرد و سنگرهای آنها را یکی پس از دیگری به تصرف در آورد .تنها یک سنگر دشمن سرسختانه مقاومت می کرد .به طوری که گردان زمین گیر شد و دلهره ای در بین رزمندگان پدید آمد . در اینحال فرمانده عبد الله ؛ سینه خیز به سوی دشمن رفت و با پرتاب نارنجک به آنان حمله ور شد .نیروهای دشمن در صدد پرتاب نارنجک دیگری بودند که یکی از بسیجیها خود را به عمران رساند و خود را بر روی آن انداخت و سپر فرمانده خود شد و در اثر انفجار نارنجک به شهادت رسید . نیروهای گردان بدن مجروح فرمانده خود را به عقب آوردند اما فرمانده اصرار می کرد که او را به حال خودش رها کنند و به پاکسازی منطقه عملیاتی ادامه دهند . بعد ها وقتی از او سوال شد که چرا به تنهایی به طرف سنگر دشمن حمله کرده است ، گفت :یک فرمانده باید موقعیت شناس باشد .وقتی دید عملیات به مرحله ای رسیده که نیروهایش دچار تزلزل شده اند باید خودش دست به کار شود .
با این اعتقاد که اگر بعد از ازدواج به شهادت برسد اجرش بیشتر خواهد بود با خانم« اکرم جندقی زاده »، ازدواج کرد .خطبه عقد آنها توسط مقام معظم رهبری ودر تاریخ 18/ 6/ 1362 خوانده شد و او فردای روز عقد به جبهه رفت و دو ماه در جبهه ماند . پس از اینکه در عملیات والفجر 4 مجروح شد ، مدتی را برای مداوا در منزل بود و در دوازدهم بهمن ماه 1362 زندگی مشترک خود را آغاز کرد .اما در حالی که هنوز نه روز از زندگی مشترک با همسرش نگذشته بود و به طور کامل بهبود نیافته بود ، از نزدیک بودن آغاز عملیات آگاه شد و بار دیگر برای فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر در عملیات خیبر به سوی جبهه شتافت .
یکی از همرزمانش درباره شخصیت عمران پستی می گوید :«در کارهای جمعی ، خود را کوچک ترین فرد گروه در نظر می گرفت ودر شستن ظروف و .. . پیشقدم بود و در مسائل گردان حتی الامکان سعی می کرد با نیروها یش مشورت کند
در عملیات خیبر در تاریخ 9/ 12/ 1362 گردان حبیب ابن مظاهر تحت فرماندهی« عمران» در منطقه عملیاتی طلائیه به محاصره دشمن افتاد و بالگرد های دشمن روی پل طلائیه رزمندگان را به رگبار بستند .«عمران پستی» مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفت ولی با وجود جراحت ، الله و اکبر گویان نیروهایش را به پیشروی فرا خواند و به معاونش دستور حرکت داد .گردان به پیشروی ادامه داد ولی پس از چند ساعت که مجبور به عقب نشینی شد اثری ازفرمانده عبد الله به دست نیامد و او از آن زمان جاوید الاثر است .
قبل از شهادت به مادرش توصیه کرده بود :
اگر به شهادت رسیدم بلند گریه نکنید و اگر جنازه ام آمد شیرینی پخش کنید و مجلس مرا با شادی برگزار نمایید و اگر جنازه ام به دستتان نرسید هر فاتحه ای که برای شهدا می خوانید به من هم می رسد .

 

 


حسین گنجگاهی

جمشید گنجگاهی مشهور به (حسین ) در 10 تیر 1338 ه ش در اردبیل متولد شد . دوران ابتدایی را در مدرسه «دیباج » در سالهای 1350 – 1345 و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «جهان علوم » و «صفوی» ( مدرس فعلی ) در سالهای به پایان رساند و دیپلم ریاضی گرفت.

به مطالعه علاقه زیادی داشت و هر گاه پولی به دست می آورد، کتاب می خرید و مطالعه می کرد. در ایام تحصیل ، در اداره مغازه به پدرش کمک می کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فامیل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وی عموی فلجی داشت که هر هفته یا دو هفته یک بار او را با چرخ دستی به حمام می برد. اما در زمستان که برف می آمد و دیگر نمی توانست از چرخ دستی استفاده کند، او را به کول می گرفت به حمام می برد . روزی سرعمویش را با تیغ اصلاح می کرد که خراشی به سرش وارد آورد . به قدری از این موضوع ناراحت شد که مرتب روی خود می زد و نگران بود، به طوری که عموی بیمار به زبان آمده و گفت : « عزیزم این قدر ناراحت نباش . من که برای شما تا این حد مشکلات به وجود آورده ام و شما را اذیت می کنم، چرا خودت را برای یک خراش کوچک ناراحت می کنی . ناراحت نباش؛ اشکالی ندارد . »
با شروع انقلاب اسلامی ، روی دیوارها شعار می نوشت و اعلامیه حضرت امام را پخش می کرد و در تظاهرات به جدیت تمام شرکت می کرد. در زمان پیروزی انقلاب در روز 23 بهمن 1357 وقتی مردم برای تظاهرات و راه پیمایی به خیابانها آمده بودند، به کلانتری شهر حمله و پاسبانی را کشتند ، جمشید تا چند روز از این موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود .
بعد از پیروزی انقلاب برای بچه های محل کتابخانه ای دایر کرد و به آموزش قرآن و احکام پرداخت و به مسائل سیاسی روز و انقلاب احاطه و آشنایی کامل داشت .او پیروی از حضرت امام (ره) را بر خود واجب می دانست و در وجود امام محو شده بود. تقیّد خاصی به انجام فرائض داشت و از صمیم قلب آنها را انجام می داد. هر هفته یک یا دو روز را روزه می گرفت. به نماز اول وقت و جماعت مقید بود. بیشتر وقت خود را در مسجد می گذراند و گاهی اذان می گفت و قرآن را با ترتیل و صدای خوشی می خواند . مطالعات مذهبی عمیقی داشت. از بی نظمی متنفر بود و اجازه سخن چینی به کسی نمی داد. وقتی غیبت کسی به میان می آمد، به بهانه ای مجلس را ترک می کرد . به اشعار حافظ و سعدی و نوشتن داستان برای کودکان علاقه بسیاری داشت .
با شروع جنگ تحمیلی علیرغم میل خانواده که نمی خواستند جمشید به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازی برود ، زمانی که پدرش به علت بیماری در بیمارستان بستری بود، خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و دوره سربازی را در تیپ زنجان در منطقه کردستان گذراند. تنها بیست روز پس از اتمام خدمت سربازی به عضویت سپاه پاسداران در آمد .
اوکه با بازگشایی دانشگاهها در اولین کنکور بعد انقلاب شرکت کرده و در رشته مهندسی برق دانشگاه شیراز پذیرفته شد، در دانشگاه حضور نیافت وباجدیت تمام واردعرصه دفاع از کشور شد. پس از ورودبه سپاه در اردبیل مسئول گروه ارزیابی پادگان آموزشی سید الشهدا (ع) و مربی آموزشهای رزمی و مسئول ارزیابی منطقه پنج کشوری آذربایجان شرقی ، آذربایجان غربی ، اردبیل و زنجان بود . پس ازمدتی حضوردراین سمت به جبهه رفت وبه عنوان مسئول پرسنلی لشکر 31عاشورامشغول به خدمت شد . پس از مدتی به دنبال اصرار زیاد برای حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از این زمان به بعد ، به طور مستقیم در عملیات و خط مقدم جبهه حضور می یافت او به قدری از این ماجرا شاد و خوشحال بود که مرتب ابیات زیر را با خود زمزمه می کرد :
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آنجا خبر از جلو ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خشدل نه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
جمشید به خاطر حضور دائمی در جبهه از پذیرش ازدواج امتناع می کرد، اما خانواده اش علیرغم میل باطنی او را وادر به پذیرش ازدواج کردند . هر وقت راجع به ازدواج با او صحبت می شد، می گفت : من با جبهه ازدواج کرده ام. با این وجود در سن 25 سالگی با خانم رقیه ننه کرائی ، پیمان زناشویی بست و مدتی کوتاه پس از این ازدواج بلافاصله به جبهه رفت.
قدی بلند داشت و چهره ای زیبا. به صورتش که نگاه می کردی ،انگار آیینه ای نهاده در برابر سیمای سیرتش، سیرت و صورت آیینه در برابر آیینه ، زیبایی مکرر و بی مرز ..یاران همه شیفته خلق و خوی نرم و رقیق او بودند . رضایتی پیوسته ، صورتش را زیبا تر می کرد. هرگز ندیدم که قیافه اش گرد ملال و تیرگی داشته باشد؛ جز آن هنگام که در شهادت آقا مهدی بود که گریانش دیدم . چقدر بشاش بود. دلتنگی نمی شناحت. در آن لحظه های، هول جان و بیم ماندن و رفتن که دشمن بر ما تحمیل می کرد، فوران شجاعت و تبسم اش ، جلوه ای مضاعف می یافت و حیرت همگان را برمی انگیخت . اینها بود که حسین را در صدرنشین فردوس دوستیها قرار می داد و همه دوستش می داشتند .
لحظه های بی قراری ام را در حضور او به قرار می رساندم که او صلابت صخره ها را داشت . مرا امید ایجاد می کرد و بی سامانیهای روحم در آرامشکده بودن با وی ، تشویش ها و پریشانیها را به سکون بی رخنه تبدیل می کرد.
گفتم که قدی بلند داشت . آنگاه که در حضور آقای مهدی می نشست ، تواضع و فروتنی سرشتش اجازه نمی داد که سرو گردانی از ایشان فراتر داشته باشد ، پس خود را فرو می کشید تا کوتاهتر جلوه کند، مبادا بلند تر از وی بنماید.
جوانی بود با اراده ای پولادین ، این وصفی است که خویش و بیگانه در تحلیل شخصیت حسین بارها بر زبان می آوردند . همت و اراده اش زبانزد خاص و عام بود . چه مایه تواضع در نهاد وی عمیق بود !
یاری دیر آشنا و ارجمند از خیل شیفتگان و شیداییان حسین که آموزه های یار شهیدش را نیک دریافته ، در ذکر ویژگیهای قمری بال شکسته قفس دلش ، سودای دوست بی قرارش می کند و کلامش رنگ و بوی عاطفه حسینی می یابد و می گوید : حسین در مرخصی ها پیش از دیدن من ای بسا به خانه نمی رفت و این کشش و جوشش، عواطف وحشی و سرکش مرا متلاطم تر می کرد. بعد از شهادتش معلوم شد که در خدمت اسلام ، در چه سمتی بوده است. هرگز نمی خواست که کسی از موقعیت فرماندهی اش با خبر شود . فروتنی بی ریا و بی تکلف، نهادینه وی شده بود . ایمانی قاطع به گفته اش داشت . می دانستم به چنان یقینی رسیده است تا به چنین قاطعیتی دست یافته .
خطی چند از سطور شورانگیز یاری دیگر از خیل روح های عاشق حسین را که خود نیز از سلاله پر ارج مجنونیان روزگار ماست، در این قسمت رقم زنیم . سطوری که مویرگ کلماتش سینه شرحه نگارنده آن از فراق یار ناله ها دارد .
چقدر بی قرار بود و پرجنب و جوش
در انتهای کوچه باریکی خانه داشتند
صدای خنده هایش وقتی که از شدت خنده به زانویش می زدم، یادم هست.
از همان کودکی قدی بلند داشت و دست و پایش کشیده بود.
بلند قد بودنش حُسن هایی داشت ، یکی دو اوج بیشتر به آسمان نزدیک بود .
وقتی شبها تو کوچه صمیمی خودمان تا نزدیک صبح به درس نگاه می کردیم ؛ گاه گاهی او مبهوت آسمان می شد . نمی دانم تا کجای این بی کران می رفت، اما وقتی برمی گشت، قاه قاه می خندید .
شاید هم می گریست ، معلوم نبود .
هم صدای خنده بود، هم اشک چشم و یک مرتبه، مرور به درسها تبدیل به بازی می شد و بازی تا صلات دیگر.
در کوران آزمایش، کوران ذوب، نعمت، مجذوب بود .
ناب شد؛ حسین شد .
لبه های خاموش آخر شبی بود ، می آمدم. قد رسایی در تاریکی جلوه گر شد .
ابهت خاصی داشت .
گامهایش پتکهایی بود بر سنگلاخها، نزدیک شد؛ حسین بود، تنها، پر صلابت، صبور، . . . نمی دانم از کجا می آمد .
سخن کوتاه می کنم.
هر روز به مادر شهیدی از تبار خود سر می زد؛ در می زد.
روزی به خواب در زد؛ باز شد.
رویای جشن حسین بود.
آنطور که خودش می خواست.

آرزوی قلبی او این بود که از واحد پرسنلی به گردان رزمی منتقل شود. با توجه به شناختی که آقا مهدی از درایت و کارایی او در امور پرسنلی داشت، همیشه مانع این کار می شد . بعد از شهادت آقای مهدی ، فرمانده جدید لشکر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت کرد . بالاخره حسین به آروزی دیرینه خود که همان رزم در خط مقدم بود، نایل شد .
بیان روزی است که نسیم با طراوت رحمتش بر سرنوشت غمینم آوای رهایی از چارچوب مسؤولیتهای گناه آلود ، ازنفاق های مصلحتی ، ازدو رنگی های خانمانسوز دنیا باقی و ازهمه عوامل عوالمی که آهنگ دوری از خدا و مظاهر نیکویش بود ، سر داد .
بیان روز هجرتها و مرحمتهاست ، سخن از توجه است و اجابت ، خبر از پیوستگی قلب است، خبر از سرنوشتی نوید بخش است، خبر از آهنگ عزیمت است، خبر تسکین دل است، از سوز دیدار عشق ...
از توجه او به نگهداشت بیت المال خیلی خوب می توانست دریافت که چه اندازه به جامعه و نظام الهی آن دل می سوزاند و جان می فشاند . حتی هدر رفتن تکه نانی بی مصرف را نیز بر نمی تافت و پیوسته به نیروها تذکر می داد که مبادا در مصرف وسایل موجود شان اسرافی روا دارند . پدربزرگوارش نقل می کند :
«
ایشان بعضی اوقات با اجازه فرماندهی لشکر با پیکان اداری به اردبیل می آمد . به محض اینکه به خانه می رسید، ماشین را دم در می گذاشت و کارهای شخصی خود را با دوچرخه ای که در خانه داشت، انجام می داد . مادرش بیمار بود . برادر بزرگش برای رساندن ایشان به بیمارستان دو سه بار از ماشین همسایه استفاده کردند .

فردا که فهمیدم پیکان در اختیار حسین بوده ، پرسیدم : چرا در رساندن مادر به بیمارستان از این ماشین استفاده نکردی ؟ گفت : پدر عزیز، ماشین را به این منظور در اختیارم گذاشته اند که فقط خود را به اردبیل برسانم و کارهای اداری را انجام دهم . چطور می توانستم در کارهای شخصی و خانوادگی از آن استفاده کنم ؟ »در اوراقش، چهار دفتر قطوری که از مجموعه نوشته های گوناگون ایشان باقی مانده ، به مطالعه می نشینیم . سیر در این بستان سرای اندیشه حسین ، شور مطبع و بیدار گرانه ای در رگ جانهای خواننده بر می انگیزد و صفای باغ الهی را در احساس آدمی لبریز می سازد. در ملکوتی ترین لحظه های حیات بلورینش دست به قلم بده و آفاق هستی شریف خوش را در رعشه روح رنگین کمانی اش تصویر کرده است. افسوس که محدودیت اوراق کتاب حاضر مجال آن نمی گذارد که بیش از این در موج موج یاد خروشان حسین گنجگاهی خود را غرقه ساخته ، روح را تطهیر دهیم.اینک عطر یادش را با واژه در آمیزیم و سطری چند در نحوه شهادتش بنگاریم و بنگریم که چه سان، نعمت در آرزوی وصال حق ستاره شده و آسمان پرستاره شهادت را نورانی کرد.آن روز حسین حال و هوای دیگری داشت . شادمان به نظر می رسید . مرتب با بچه ها شوخی می کرد . رفتارش نشان می داد که از شهادت قریب الوقوع خویش آگاه است . بی قرار رفتن بود و درهوای وصال . سرانجام دستور شروع عملیات صادر شد . بچه ها در سکوت کامل از خاکریز اول دشمن عبور کردند . درعبور از خاکریز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تیر مستقیم دوشکا شروع به شلیک کرد. بچه ها همه زمین گیر شدند. راه پیشروی و عقب نشینی بسته بود. تعدادی از برادرها شهید شدند. حسین علت عدم تحرک بچه ها را پرسید ، گفتند : « دوشکاها اجازه حرکت نمی دهند . » دیگر طاقت نیاورد. با آر پی جی وارد عمل شد و اگر پا یمردی او نبود، بیشتر بچه ها آنجا به شهادت می رسیدند. آرام از خاکریز خیلی کوتاه گذشت. با شلیک اولین گلوله ها دوشکای اولی خاموش شد . لحظه ای بعد دومین دوشکا نیز از کار افتاد . بچه ها از پیش آمدن چنین وضعیتی خیلی شاد شده ، روحیه پیدا کردند . منتظر شلیک سوم بودیم که دیگر صدایی نیامد. رعد خروشان هیجان حسین ، آرام به خاموشی گرایید .

 


محمدرضا رحیمی

اولين فرزند خانواده رحيمي ‌در 2 مرداد 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در سال 1347 آغاز كرد .

سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،‌فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد .
در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد .
محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد .
هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود .
«
محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نیزبر عهده گرفت .
دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد .
مدتی بعد برای دیدن فرزندش به «اردبیل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت .
محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقی» برادر همسرش را که قبلا به شهادت رسیده می بیند.بعد از آن خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد .
اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است .

 


 

سیاوش عیسی نژاد

سال 1346 در اردبیل به دنیا آمد .تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت .دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت .

او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد وتا سرنگونی آن از پا ننشست.
انقلاب اسلامی که پیروز شد او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید.
پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ایران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاریخ 30/9/ 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسید.سیاوش عیسی نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدی بر فروزد چنین بود تقدیر تا اندر آن نور چو پروانه ای ،بالهایش بسوزد

 


بنامعلی محمدزاده

عروف به علی بود .در 15 تیر 1339 ه ش در خانواده ای کشاورز و متوسط در روستای مستان آباد از بخش نیر دراستان اردبیل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در یک روز برفی و زمستان سخت اردبیل شادی خاصی را به خانواده رحمان محمدزاده بخشید .

 

به گفته مادرش : با توجه به اینکه در خانواده ما اولاد ذکور بعد از تولد می مردند و پدر علی نیز در روستای محل زندگی ، سردسته هیاتها و عزاداری ها بودند نذر فراوان جهت پسردار شدن کردند.
در کودکی قبل از رفتن به دوره دبستان قرآن را نزد پدر و پیر زنی که معلم قرآن روستا بود فرا گرفت . سپس سال اول ابتدایی را در روستای محل خودش گذراند اما به علت نبودن معلم ،کلاس دوم ابتدایی را در روستای همجوار به نام( قره شیران) که با زادگاهش پنج کیلومتر فاصله داشت ثبت نام نمود در روزهایی که هوا خوب بود به اتفاق سه تن از دوستانش بعد از تعطیلی مدرسه به روستای خودش می آمد و در امور کشاورزی به پدر کمک می کرد و در صورت نامساعد بودن هوا پدر به دنبال علی
می رفت . بعد از قبولی در کلاس دوم ابتدایی به علت مشکلاتی که برای رفت و آمد به روستای قره شیران داشت و از آنجات که پدر علاقه شدیدی به علم و دانش و باسواد شدن فرزندانش داشت علی و برادر کوچکترش بیوک علی را برای درس خواندن به تهران فرستاد . در ابتدای ورود آنها به علت عدم آشنایی با زبان فارسی از سوی بچه های همسن و سال محله و مدرسه مورد تمسخر واقع شدنداما این مسائل باعث دلسرد شدن آنها نشد .
علی ، دوران ابتدایی را در مدرسه عارف محله یاخچی آباد تهران با نمرات بالا پشت سر گذاشت از آنجایی که از همان کودکی نمی خواست سربار دیگران حتی خواهرش که در منزل آنها بود بشود. بعد از تعطیلی مدرسه با دستفروشی مخارج تحصیل خودش را فراهم می کرد . لباسهای خود و برادرش که سه سال از او کوچکتر بود را می شست وبه خواهرش اجاز ه این کار رانمی داد. بعد از اتمام امتحانات و شروع تعطیلات تابستانی عازم روستا می شد تا در کار کشاورزی به پدرش کمک کند .
علی از کودکی فردی فعال و کوشا بود و با داشتن سن کم نسبت به حلال و حرام حساس بود و سعی می کرد در امور کشاورزی حقوق دیگران را رعایت کند . هیچ گاه خودش نیز زیر بار ظلم نمی رفت و این جمله حضرت علی (ع) را همواره تکرار می کرد که : اگر مظلومی نباشد ظلمی نیز وجود نخواهد داشت .
علی به قدری به پدر و مادر خود احترام می گذاشت که حاضر نبود کوچکترین رنجشی از وی به دل داشته باشند. به همین علت و با توجه به فرهنگ حاکم بر محیط واصرار پدر و مادر در کلاس دوم راهنمایی ازدواج می کند .به همین خاطر در مدرسه شبانه عارف و ابوریحان درس می خواند و در کنار درس خواندن با کار کردن در- چیت سازی -کارگر روی کامیونها که به مغازه ها قند و شکر می بردند ،کاردر بازار بزرگ تهران وکاردر کارگاه جوراب بافی هزینه های زندگی اش را تامین می کند .
با شروع اولین جرقه های آتش انقلاب در بازار با نام واهداف حضرت امام خمینی آشنا شد و با شروع تظاهرات در بازار تهران علی رغم مخالفت اعضای خانواده و اقوام با جان و دل در راهپیمایی ها شرکت می کرد بدون اینکه با سازمان یا شخص خاصی در ارتباط باشد . از آنجایی که بازار یکی از مراکز مهم مبارزه با رژیم بود علی با گرفتن اعلامیه ها شب ها اقدام به پخش و نصب آنها می نمود .
در طول انقلاب و ماههای اول پیروزی با جان و دل خود را وقف انقلاب نمود . به علت وضعیت خاص بعد از انقلاب هرگاه می دید که در خیابان ترافیک به وجود آمده اگر در ماشین بود بلافاصله پیاده می شد و به عنوان مامور اقدام به راهنمایی رانندگان می کرد .
از سال 1359 بعد از صدور فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی از سوی امام، عضو بسیج مسجد صاحب الزمان (عج) یاخچی آباد شدو اصول اولیه نظامی را فرا گرفت . در آنجا انجمن اسلامی و کتابخانه مسجد را افتتاح کرد و با ایجاد هسته مقاومت محلی با دوستانش تعدادی از منافقین را در حین ترور دستگیر کرد. علاقه و عشق او به امام خمینی و دفاع از وطن باعث شد که تحصیل دردبیرستان وحید رادر خیابان شوش ودرسال چهارم رها کرده و به عضویت بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید. در بدو ورود به سپاه اردبیل به عنوان مسئول بسیج بخش نیز منصوب می شود.در این مدت در ماموریتهای محوله جهت جمع آوری اسلحه هایی که به صورت غیر قانونی در دست مردم بود فقط با سخنرانی و دعوت از مردم سلاح های بسیاری را جمع آوری می کند .
بعد از اتمام ماموریتش در بخش نیر، به عنوان معاون عملیات سپاه اردبیل مشغول به کار می شود و بعد از مدتی به منطقه گیلان غرب و دهلران اعزام می شود و در حمله ای با رمز عملیاتی یا ابوالفضل (ع) شرکت می نماید . پس از آن به منطقه کردستان شهر مهاباد رفته و در آنجا نیز در واحد عملیات در پاکسازی محورها فعالیت می کند و با حضور در جبهه جنوب در منطقه رقابیه و در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی از ناحیه سینه ترکش می خورد .
در سال 1362 مدتی مسئولیت بسیج نمین اردبیل را به عهده گرفت که این مسئولیت او همزمان با کوچ خانواده او به تهران صورت می گیرد. پس از آن دوباره عازم جبهه می شود و در عملیات بدر و خیبر شرکت جست و بعد از بازگشت از جبهه به علت کوچ خانواده از سپاه اردبیل به سپاه تهران منتقل می شود و مدتی به عنوان مربی تاکتیک در دانشکده علوم و فنون نظامی دانشگاه امام حسین (ع) به خدمت ادامه می دهد .
در سال 1365 همزمان با اعزام سپاهیان محمد (ص) جهت جمع آوری اطلاعات از قرارگاه عملیاتی به منظور تدریس در دانشگاه امام حسین (ع) به اتفاق چند تن از دوستان رهسپار قرارگاه عملیاتی می شوند اما با احساس اینکه عملیاتی آغاز خواهد شد و از آنجایی که به لشکر 31 عاشورا عشق مي ورزيد به این لشکرپیوست و بلافاصله از طرف فرمانده لشکر ( امین شریعتی ) مسئولیت گردان مقداد به وی سپرده شد .
علی رغم اینکه زمان کمی به شروع عملیات باقی مانده بود علی شروع به بازسازی و آموزش گردان می نماید و گردانی را که طبق گفته فرمانده لشکر هیچ حسابی روی آن باز نشده بود تقویت نموده یکی از حساس ترین ماموریت ها را برعهده می گیرد .
ایران زاد فرمانده تیپ 4 لشکر 31عاشورا می گوید :
بعد از تحویل این خط به گردان مقداد چنان او شبانه روز در فعالیت بود که فرصت استراحت نداشت. روزانه دوساعت او را به عقب منتقل می کردیم که استراحت نماید. روز آخر بعد از استراحت دو ساعته با یک حالت عجیبی بیدار شد .نسبت به روزهای دیگر دیرتر بيدار شد. وقتی که می خواست به خط برود تعدادی از دوستان گفتند مثل اینکه این رفتن آخرین رفتن بنامعلی است زیرا حالت عجیبی داشت. همان شب بود که در بی سیم شنیدم که محمدزاده شهید شده است . بلاخره بنامعلی محمدزاده بعد از پنجاه ماه حضور در جبهه در ساعات اولیه بامداد روز 26 دی 1365 بر اثر بمباران شیمیایی دشمن و اصابت ترکش در پشت پنج ضلعی (شلمچه ) عملیات کربلای 5 به شهادت رسید .
نقل است که گردان او مورد بمباران شیمیایی قرار می گیرد . این امر باعث می شود که روحیه گردان تضعیف شود و رشته کار از دست برود. اما بنامعلی با اینکه خودش شیمیایی شده بود با تدبیرو مدیریتی که داشت بلافاصله سخنرانی کرده و واقعه صحرای کربلا و ظهر عاشورا را برای بچه ها تداعي مي كند.
تواضع خلوص و ایثار بنامعلی از بارزترین ویژگی های وی بود. مثلا در یک عملیات هنگامی که نگهبانی یکی از پل ها به عهده گردان مقداد سپرده شده بود شخصا مراقبت از آن پل را به عهده گرفت .
شهید مصطفی پیشقدم می گوید :
خودتان می دانید که دو روز است تحویل داده ایم اما ظهری سر زدم به برادر بنامعلی خیلی خسته بود، چشمهایش قرمز بود. معلوم بود از آن روزی که پل را از ما گرفته نخوابیده است .
از دیگر خصوصیات شهید این بود که او نمونه اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود. از چاپلوسی و دورویی بیزار بود. نسبت به غیبت و تهمت بسیار حساس بود .بسیار کم سخن می گفت و هرگاه که کلامی می گفت بسیار سنجیده و متین بود. عشق و ارادت خاصی به خانواده شهدا داشت. به نماز اول وقت و جماعت اهمیت می داد. شاهد این سخن مسجد صاحب الزمان (عج) مسجد یاخچی آباد ، مسجد رسول (ص) بازار دوم و مسجد خانی آباد نو می باشد . دائم الوضو بود و در اغلب روزهای رجب و شعبان یا حداقل یک روز در هفته را روزه می گرفت. بسیار صبور و بردبار بود. در برابر مشکلات همه را به صبردعوت می کرد به خصوص صبر در شهادتش . خطاب به مادرش می گفت : مادرم برای فاطمه (س) و امام حسین (ع) و اهل بیت او اشک بریز و در شهادتم با الگو قرار دادن مادرانی که چندین فرزند خود را تقدیم انقلاب نموده اند خود را تسکین بده .
این شهید عزیزدرطول عمر بابرکت خودخدمات زیادی در جهت اعتلا بالندگی انقلاب اسلامی وایران قهرمان اجام داد.ازجمله:
مسئول بسيج شهرستان‌هاي نيرونمين (استان اردبيل(
معاون عمليات سپاه پاسداران استان اردبيل
فرمانده گردان سجاد (ع) از لشكر 31 عاشورا
مأمور اطلاعات عمليات در لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص(
رابط معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون دانشگاه امام حسين‌(ع(
فرماندهي گردان مقداددرلشگر31عاشورا در سال 1365.دراین مسئولیت بود که شهیدمحمدزاده موردپذیرش معبود واقع وآسمانی شد تامزد یک عمرمجاهدت وجانفشانی در راه اعتلای اسلام ناب محمدی(ص)راازخدا بگیرد.جسد مطهراواکنون درقطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفته وروح ملکوتی اش نظاره گر اعمال وکردار ماست .امید که فردای قیامت شرمنده اش نباشیم.

 

 


حمزه سلیم زاده

در سال 1345 ه ش در مشکین شهر به دنیا آمد .تا کلاس اول راهنمایی تحصیل نمود وپس از آن به دلیل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ی تحصیل باز ماند.

او مانند میلیونها ایرانی برای براندازی حکومت جابرانه ی پهلوی با آن رژیم وارد مبارزه شد وتا فروریختن پایه های ظلم وستم حکومت ستم شاهی از پا ننشست.
ایام کودکی اش در روستای «کویچ» از توابع «مشکین شهر» در فقر و محرومیت سپری شده بود .آن روزها« کویچ» روستای دور افتاده و محرومی بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشامیدنی نداشت ،کودکانی که قصد تحصیل داشتند می بایست به روستاهای همجوار می رفتند .حمزه نیز چنین می کرد .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «علی آباد» و اول راهنمایی را در« اناز» به پایان برده بود و چون علاقه زیادی به تحصیلات حوزوی داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و برای تامین معیشت خود در یکی از کارگاه های خیاطی کار می کرد ،و از در آمد آن به پدر نیز کمک می نمود .
آشنایی او با حوزه ،اثرات عمیقی در ذهن و روحش گذاشت و همین ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداییان اسلام آشنا شود . در مبارزات ایام انقلاب با کمی سن تلاش گسترده ای داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه می کرد و اوقات خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ویژه گی های بارز وی بود .
شهید در 7 سالگی مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظایف اصلی و اولیه خود می دانست و در برابر فرمان او مطیع بود و سعی می کرد تا اسباب ناراحتی اش را فراهم نیاورد و در همه کارها و امور زندگی به او کمک می نمود .
هر گاه به روستا بر می گشت بیکار نمی نشست و وقت خود را با حفر چاه سپری می کرد .چاه هایی که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتی از او سوال می شد که چرا این کار را انجام می دهی ؟پاسخ می داد :من این چاه ها را برای استفاده شخصی نمی خواهم بلکه دلم می خواهد مردم محروم منطقه به آسایش و آرامش برسند و از آب این چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پیروز شد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد .
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ایران اسلامی در شهریور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند تا در کنار هموطنان دیگرش که از نقطه نقطه ی ایران بزرگ جمع شده بودند تا بار دیگر متجاوز دیگر ی را در تاریخ 7000ساله ایران از کشورمان بیرون کنند وظلم ناپذیری ایرانیان را برای چندمین بار به دشمنان کج فهم ایران ثابت کنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه های بی شماری حاصل این حضور پر برکت بود.
سر انجام در تاریخ 27/ 9/ 1365 در عملیات کربلای 5 در حالیکه فرمانده واحد مهندسی رزمی لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
از شهید فرزندی به نام «مهدی» به یادگار مانده است

 

 


داور یسری


شرکت فعالانه در تظاهرات مردم قهرمان اردبیل ، رهبری برخی جناحها .
23/
بهمن / 1357
شهادت نادر یسری ( برادر کوچک داور ) در مبارزات مردم عمال رژیم پهلوی در مقابل ساختمان شهربانی اردبیل .
اواخر بهمن / 1357
فرمانده گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی اردبیل .
30/
تیر / 1358
اخذ گذرنامه عبور از مرزبازرگان وخروج از کشور .
4/
شهریور / 1358
خروج از فرودگاه مهرآباد به قصد جمهوری عربی سوریه .
20/8/1979
میلادی
پایان اقامت در سوریه.
شهید داور یسری در این زمان از سوریه به نیروهای مبارز فلسطینی در لبنان می پیوندد و علیه دولت غاصب اسرائیل ، بارها در خطوط مقدم جبهه حاضر شده می جنگد .
پاییز و زمستان / 1358
همکاری مستمر و تنگاتنگ با شهید بزرگوار دکتر چمران طی دوره آموزش تخریب و عملیات چریکی در جنبش امل لبنان
23/
اسفند / 1358
بازگشت از سفر سوریه و لبنان و فلسطین به ایران .
1359
عضویت در شورای فرماندهی سپاه در پادگان سعد آباد .
1359
و 1360
شرکت در منطقه عملیاتی خوزستان . جراحت شدید و شکستگی استخوان لگن ، قطع عصب پا ، بستری شدن در بیمارستان نیروی هوایی تهران به مدت نه ماه و معلولیت در پای چپ .
بهار 1361 تا 3 خرداد
شرکت در عملیات آزاد سازی خرمشهر در کنار شهید بزرگوار جهان آرا
28/
دی / 1361
ازدواج با منصوره کاظمی شیراز ، متولد 1339 ، معلم امور پرورشی .
1361
و 1362
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل .
1363
تا 1365
عضو دفتر نمایندگی ولی فقیه در ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی .
مسؤول دفتر پیگیری فرمایشات حضرت امام خمینی (ره) .
23/
خرداد / 1363
تولد یگانه دختر ش به نام «فاطمه
1363
شرکت در عملیات خیبر ،مجروحیت شیمیایی .
1360
تا 1365
حضور متناوب درجبهه های دفاع مقدس ، جراحت در شش نوبت که در سه نوبت کاملاً بیهوش گردیده و با الطاف الهی نجات یافت.
آخرین جمعه / دی / 1365
شرکت در نماز جمعه اربیل به امامت آیت ا.. حاج آقا مروج و تقاضای دعا از پدر خود برای نیل به درجه رفیع شهادت و حرکت به جبهه در همان روز .
27/
دی / 1365
حضور در منطقه عملیاتی شلمچه ، شرکت در عملیات ، اصابت ترکش به جمجمه و اخذ نشان والای شهادت و پرواز به ملکوت اعلی .

 

 


مرتضی فخرزاده

در 9 فروردين 1334 ه ش در روستاي مارليان شهرستان گرمي در استان اردبيل به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد :

(( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌
دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد .
عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . ))
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت .
پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند :
((
يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " ))
زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد .
علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم ."))
مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كندوقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . »
در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود .
علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد .
همرزمش مي كويد :
((
پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌
پس از جلب موافقت ، گردان المهدي كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد .
ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .



 


عمران همرنگ

در سال 1338 ه ش در اردبیل چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند .

او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.از آبان ماه 59 همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی ولیاقت به سمت قائم مقام  فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزیده شد. .او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعملیات کربلای 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد .از شهید ،دو فرزند به نامهای مهدی و رقیه به یادگار مانده است .

 

 

 


مجتبی عزیزی

مجتبي عزيزي , چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در 17 شهريور 1343 ه ش در روستاي «آورنج» دراستان اردبيل به دنيا آمد .

دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد :
((
تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌
در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . ))
تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود .
مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد :
((
زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . ))
پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد :
((
يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . ))
برادرش نيز مي گويد :
((
من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌
«
مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد :
((
مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . ))
برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد :
((
او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . ))
دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد :
((
مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . ))
برادرش نيز مي گويد :
((
پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... ))
مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد :
((
در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌
علي عبدالهي مي گويد :
((
در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " ))
هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . ))
فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد :
((
روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .

 

 

 


نظر کریمی

در سال 1342 ه ش در شهرستان گرمی دراستان اردبیل متولد شد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در آنجا با موفقیت به پایان برد.

ورود او به مقطع دبیرستان همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی پهلوی .او که ظلم وتبعیض حاکم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس کرده بود، بی درنگ به صف مبارزین پیوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهی تا فرار دیکتاتور در دی ماه 1357وپیروزی انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبیرستان وپس از پیروزی انقلاب اسلامی در آذر ماه 1359 به عضویت سپاه پاسداران در آمد .
او در بخشهای گوناگون سپاه خدمات زیادی را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلی (اداری)لشکر 31 عاشورا رسید.
هرچند کار وماموریت او اداری بود وبراساس ضوابط بایست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عملیات او مانند یک فرمانده سلاح به دست می گرفت و وارد جنگ می شد.
با شروع جنگ به همراه دیگر بسیجیان عازم مناطق جنگی شد .این حضور تا لحظه عروج ادامه داشت .
اسفند ماه 62 13در جزیره مجنون و عملیات خیبر اوج رشادت وجوانمردی این سردار ملی است.اودر این عملیات به شهادت رسید وجاوید الاثر گشت.
دراین عملیات در حالی که با موتور سیکلت به هدایت نیروها مشغول بود ،آماج گلوله های دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید .
نظر کریمی ما از فیوض ناب کرامت
به کف گرفت به میدان ،لوای سرخ شهادت
عنایت ازلی بین که روح شاهد حق را
نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت

 

 

 


میرعلی یوسفی سادات

در سالهايي که آذربايجان ايران در اشغال نيروهاي ارتش سرخ شوروي بود، مير علي يوسفي در 16 بهمن 1322 ه ش روستاي سيد لَر به دنيا آمد . شعل پدرش ( مير مطلب ) گله داري و کشاورزي بود .

پدر مير علي برايش ميرزايي اجير کرد تا به او درمنزل درس بدهد . پدر مير علي در اين باره ميگويد:
چون از مدرسه و مکتب خانه ترسيده بودم ، لذا به علت تمکن خوب ميرزايي برايش اجير کردم و تا چهارم ابتدايي در پيش ايشان درس بخواند در اين دوران با علاقه درس و تکليف را انجام مي داد و ميرزا از او راضي بود .
مير علي دوران کودکي را در خانواده نسبتاً مرفه گذراند. به گفته پدرش براي انجام کارهاي روزمره در خانه نوکر داشتند . رفاه نسبي و آسايش باعث شده بود تا ميرعلي روحيه شاد و بازيگوش داشته باشد و ابزار بازي را از طبيعت پر نعمت پيرامون به دست آورد . «مير علي »براي ادامه تحصيل به مشکين شهر رفت و تا کلاس ششم ابتدايي درس خواند؛ اما پس از آن ترک تحصيل کرد . پدرش ميگويد : يکي از اهالي به من گفت که نگذار بيشتر از پنجم کلاس درس بخواند چون بعداً به حرفت گوش نمي دهد ، من هم به ادامه تحصيل او زياد اهميت ندادم و او هم ترک تحصيل کرد .
از خصوصيات بارز «مير علي »در اين دوران ، خوش اخلاقي ، شجاعت و راستگويش است . با بزرگ تر شدن در کارهاي دامداري و کشاورزي به پدر کمک مي کرد و در اين ايام بود که خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع کرد . داشتن سواد به او کمک کرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب کند بنابر سنت عشاير ، پدر در سنين جواني برايش همسري انتخاب کرد که دختر عموي او بود يکي از دلايل رضايت عمويش ايمان و تقوا مير علي بود که زبانزد اقوام و بستگان بود پدرش مي گويد :
طبق رسم و رسوم محلي ، مراسم عروسي برگزار شد در عروسي ، ريش سفيدان مرا مجبور کردند تا دوازده روز براي او عاشيق ها بنوازند ميزان مهريه اش را نمي دانم اما شير بهايش 1000 تومان و 7 رأس گوسفند بود .
بعد از ازدواج ، با والدين در يک جا زندگي مي کردند . ثمره ازدواج مير علي بعد از 21 سال زندگي مشترک با همسرش 6 فرزند ( 3 پسر و 3 دختر ) بود .
در حدود سالهاي 43- 1342 مير علي جواني 21 ساله و متاهل بود . به دليل اهميت اولاد ذکور در بين عشاير ، سيستم سرباز گيري براي آنها به قيد قرعه برگزار مي شد و با همين قرعه ، مير علي يوسفي از سربازي معاف شد . و روزگار را به مطالعه قرآن ، انجام فرايض ديني در مسجد و سرکشي به گله و رسيدگي به امور کشاورزي مي گذراند . مير علي فردي مؤمن و خوش برخورد در ميان عشاير منطقه بود و شخصيت او باعث جلب احترام ديگران مي شد . برادرش درباره خصوصيات اين دوره از زندگي ميرعلي مي گويد :
«
مير علي با بقيه برادران من خيلي فرق داشت . او از نظر درستي و اسلام خواهي ، اخلاق و معرفت از همه ما مقدم بود . از بي نمازها ، افرادي که غيبت مي کردند و تهمت مي زدند ، بدش مي آمد . »
همسرش قمر تاج يوسفي سادات نيز در بيان ويژگيهاي مير علي مي گويد :
«
زمان ازدواج با مير علي ، چهارده ساله بودم و او بيست و يک ساله بود . ما دختر عمو و پسر عمو بوديم و ايشان را از اول مي شناختم . مير علي ، فردي مؤمن و با ايمان بود و به همين خاطر جواب مثبت دادم . مير علي از لحاظ برخورد ، بسيار خوب بود . در اکثر کارهاي منزل کمک مي کرد در اوقات فراغت عبادت مي کرد و اگر کسي خلافي مي کرد عصباني مي شد ولي در همان حال سعي ميکرد فرد خاطي را به راه راست هدايت کند و اگر موفق نميشد برايش طلب آمرزش و توفيق از درگاه خداوند مي کرد . مير علي به نماز انس شديدي داشت . اکثر شبها تا دير وقت عبادت مي کرد . براي وفاي به عهد و قول ، ارزش زيادي قايل بود . خوش اخلاق بود و هرکجا مي رفت براي خودش دوست پيدا مي کرد . به هنگام مشکلات صبور بود و هر مشکلي پيش مي آمد مي گفت قضا و قدر الهي است . نسبت به ماديات و مشکلات دنيا بي تفاوت بود . »
با گذشت ايام مير علي به دنبال محيط برزگ تري بود لذا با اصرار ، پدر را راضي ميکند تا در اردبيل خانه اي بخرند . پدرش مي گويد :
«
يک روز آمد و گفت : پدر عين ا... ( برادر کوچکش ) در اردبيل درس مي خواند اگر اجازه مي دهي و مصلحت مي داني در اردبيل منزلي بخريم و به اردبيل برويم . من مخالفتي نکردم . در اردبيل در محله سلمان آباد ، منزلي به قيمت 70 هزار تومان خريد که براي تأمين اين مبلغ تمام گوسفندان و اکثر مراتع را فروخت و 10 هزار تومان بدهکار مانديم . وقتي آمديم ديديم که منزلي است که اصلاً نسبت به پولش ارزش ندارد . »
ظاهراً دلالان از سادگي مير علي سوء استفاده کرده و بابت خانه پول زيادي گرفته بودند . امام مير علي واقعاً به مال دنيا بي توجه بود و با شروع زندگي در محيطي تازه ، ارتباط خود را با مسجد و نماز جمعه و جماعت برقرار کرد و مشغول به مطالعه کتابهاي احکام و رساله شد . در دوران اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، ميرعلي به همراه برادرانش در تظاهرات شرکت مي کرد . او در زمان پيروزي انقلاب ، سي و پنج سال داشت و به گفته برادرش مير حسن ، او همراه افرادي بودکه به شهرباني حمله کردند و در دستگيري يکي از عوامل رژيم شکرت داشتند . مير علي بعد از پيروزي انقلاب به بسيج پيوست و حدود چهار سال بدون دريافت حقوق خدمت کرد.
رحمان لطفي درباره پنج سال آشنايي خود با ميرعلي در اين دوران مي گويد :
«
از سال 1361 با مير علي آشنا شدم . با اينکه از اکثر ما از نظر سني بزرگتر بود داراي اخلاق نيکو و پدرانه بود و اين باعث شد تا ايشان را به عنوان خدمتگزار بسيجيان بشناسند . هميشه اخلاق و رفتارش حسنه بود . به بسيجيان مخلص علاقه داشت و به آنها عشق مي ورزيد . از شوخي هاي بي مورد و بيجا و از بيهوده وقت تلف کردن بدش مي آمد اوايل که با ميرعلي بودم ، چون در مبارزه با گروهکها و منافقين بود و هميشه در مأموريت بود اقات بيکاري نداشت ولي هميشه وقتي اضافي خود را صرف مطالعه کتابهاي مذهبي و نظامي مي کرد . ميرعلي يک حزب اللهي ناب بود و به امام و مسئولين کشور علاقه و افري داشت و مطيع رهبري بود . »
عزيز دوستداري همرزم مير علي نيز مي گويد :
«
با مير علي يوسفي در سال 1359 آشنا شدم و شاهد رشد و پيشرفت او بودم بيشتر اوقات فراغت و بيکاري را با مطالعه کتاب هاي شهيد مطهري و شهيد دستغيب و تاريخ اسلام ميگذراند . مير علي اهل عمل بود . جهاد اکبر را خودش انجام داد و پا به عرصه جهاد اصغر گذاشته بود . جوانان را به دفاع از ميهن اسلامي در مقابل دشمنان و کفر جهاني تشويق ميکرد . هميشه به مسجد مي رفت و در نماز جماعت شرکت مي کرد . فعاليت ها و مواضع سياسي شهيد به نفع اسلام و انقلاب در سطح عالي بود . از آرزوهاي مير علي پيروزي انقلاب اسلامي در سطح جهان و فقر زداي در بين مردم بود و بزرگ ترين آرزويش شهادت در راه خدا و اسلام بود . »
خدمت صادقانه مير علي و محبوبيت او در بين همکاران و همرزمان باعث شد تا مسئوليت تعاون سپاه را به او بسپارند . »
با شروع جنگ تحميلي مير علي در آستانه چهل سالگي قرار داشت و به مانند همه عاشقان اسلام وانقلاب به جبهه شتافت . گرچه عائله منديمانعي براي حضور در جبهه نبرد بود امام مير علي در طول پنج سال اکثر اوقات خود را در جبهه و در مبارزه علي دشمن گذراند و در جبهه به حبيت بن مظاهر شهرت يافت . در اين زمان مير علي يوسفي سمت فرماندهي گردان انصار و فرماندهي گردان 72 ثار ا... – جمعي لشکر 31 عاشورا و همچنين مسئوليت تعاون لشکر را به عهده داشت . به دليل مشغله زياد در جبهه ، مير علي خانواده اش را به منطقه جنگي آورد و در دزفول ساکن کرد . همرزم او ، ابراهيم گنجگاهي درباره کارهاي وي مي گويد :
«
در عمليات کربلاي 5 بود که تعاون لشکر حدود صد متر از ما فاصله داشت . شهرک دويجي را به تصرف در آورده بوديم و اسيران تخليه نشده بودند . در کوران عمليات ، فرماندهي گردان متوجه شد که بسياري از بچه ها شهيد و يا مجروح شده اند و تعداد رزمندگان به تعدان انگشتان دست رسيده بود . با وجود اين دشمن ، کاملاً منفعل شده و تلاش مي کرد خود را از حلقه محاصره خارج کند جهت تأمين نيرو به سنگر فرمانده گردان يعني نزد مير علي يوسفي رفتيم . فرمانده عمليات تقاضاي کمک فوري نمود . ولي مير علي با طمأنينه و خونسردي که داشت ما را به آرامش دعوت کرد . در اين حال فرمانده عمليات که تمام توان خويش را از دست داده بود از حال رفت . يوسفي به سرعت او را به هوش آورد ليواني آب و اندکي غذا جلويش گذاشت وخود شتابان به طرف نيروهاي در حال مبارزه رفت . فرياد مي کشيد بچه ها عموي شما رسيد دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد بچه ها با شنيدن غرش تکبير طوفاني او ، جاني تازه گرفتند و به پيکار ادامه دادند و باقي مانده نيروهاي دشمن را به اسارت گرفتند
رزمنده اي ديگر درباره مير علي يوسفي مي گويد :
«
اگر رزمنده اي را کم روحيه مي ديد براي اينکه انرژي تازه به او بدهد مي گفت فلاني نامه داري. از جمله رزمنده اي که در لحظه نبرد خود را باخته بود مير علي خود را به او رساند و گفت : يک نامه براي تو رسيده بعد از عمليات بيا تعاون لشکر و آن را تحويل بگير . اين مژده چنان روي رزمنده اثر گذاشت که توانست بر ضعف خود غلبه کند و با تمام قوا بجنگد . بعد از عمليات رزمنده به نزد مير علي رفت . از آن جايي که نامه اي در کار نبود مير علي ده هزار تومان داخل پاکت گذاشت و به عنوان جايزه به رزمنده داد . »
در اين زمان او تکيه کلامي داشت که از روحيه جوان و شاداب او حکايت مي کرد چون مسئول تعاون لشکر بود . هميشه مي گفت : عزيزان من ، بازگشت همه به سوي من است . مير علي يوسفي نزديک به 1361 ماه در جبهه هاي نبرد بود به گونه اي که همه رزمندگان را فرزند خويش مي دانست و اگر رزمنده اي زخمي مي شد خود را به بالين او مي رساند و بر زخمهايش مرهم مي گذاشت .
در منطقه شايع شدکه يوسفي به عراق پناهنده شده است و ما هم ناراحت رد او را گرفتيم و يک منطقه بسيار خطرناک ديدم ماشين او متوقف است . مدتي به دنبال او گشتيم تا اينکه ديديم نفس زنان جنازه شهيدي از آرپي چي زنها که در گشت ، شهيد شده و جا مانده بود را به دوش گرفته و مي آورد . »
گلي يوسفي فرزند مير علي درباره عشق پدر به جبهه مي گويد :
وقتي از جبهه برمي گشت از خاطرات جبهه براي ما مي گفت و چون علاقه با جبهه داشت حتي در خواب خاطرات جبهه تکرار مي کرد . »
همسرش در اين باره مي گويد :
يوسفي مي گفت به خاطر قرآن و به خاطر امام حسين (ع) به جبهه مي روم چون که جدمان اين راه را رفته است وقتي از جبهه بر مي گشت همه اش از جبهه صحبت مي کرد و وقتي مي خواست بر گردد چند نفر را با خود مي برد . »
از ديگر ويژگيهاي ميرعلي يوسفي در جبهه هاي نبرد ، حضور مستقيم و دائمي در خط مقدم بود ، زماني که فرمانده گردان انصار ابا عبدا... (ع) بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و مي گفت : « اگر شهيد دربستر خاک باقي بماند در حقيقت دل و جان هزاران ايراني روي خاک باقي مانده است . » او با وجود اينکه فرمانده گردان بود و مي توانست از طريق بي سيم نيروها يش را هدايت کند ولي خودش همراه نيروها به ميدان نبرد مي رفت و در کارها پيش قدم مي شد .
در زمان عمليات کربلاي 5 در زمستان سال 1365 مير علي براي اينکه به نيروهاي تحت امرش نزديک تر باشد ، در خط مقدم سنگري زده بود تا در کنار نيروهايش نبرد را هدايت کند تا شهيد يا مجروحي در خط باقي نماند. در همين زمان خانواده اش از دزفول تماس مي گيرند و مي گويند آنها را براي تشييع جنازه پسردايي اش به اردبيل فراخوانده اند . همسرش از او ميخواهد براي سفر اردبيل به منزل بيايد و همه خانواده آماده سفر مي شوند مير غفور يوسفي ( فرزندش ) در اين باره ميگويد :
ما که در دزفول بوديم و براي حرکت به اردبيل آماده شده بوديم پدرم قبل از شهادت خواب ديده بود وقتي در خط با او تماس گرفتند و گفتند بياييد پدرم گفت : زنگ ، زنگ شهادت است . »
مير علي يوسفي سادات در 5 اسفند 1365 در حالي که در خط مقدم به هدايت نيورهاي مشغول بود براثر اصابت ترکش به سر و پا به شهادت رسيد . پدرش درباره شهادت او ميگويد :
«
در خط مقدم بر اثر اصابت ترکش شهيد شد .وقتي خبر شهادت را به فرمانده لشکر مي دهند خيلي گريه مي کند . بعد از شهادت او ، آنقدر ناراحت بودم که يک طرف بدنم بي حس شده و لرزه دارد و نمي توانم يک استکان چاي را با دست راستم بردارم . ادب و احترام او را خيلي دوست داشتم . او يک بار موجب ناراحتي من نشد مرگ او مرا پير کرد . »
جنازه شهيد ميرعلي يوسفي پس از انجام تشييع باشکوهي در بهشت فاطمه اردبيل به خاک سپرده شد . از اين شهيد سه فرزندپسر و پنج فرزنددختر به يادگار مانده است .

 

 

 

 


فریدون حاتمی

سال 1343 ه ش در یکی از روستاهای «اردبیل» به دنیا آمد وتا کلاس اول راهنمایی ،در اردبیل به تحصیل پرداخت .

فریدون با مشاهده ی تبعیض های آشکاری که حکومت شاه روا می داشت ،ناراحت می شد.او می دید که حکومت ایران که باید نماینده مردم ایران باشد ،نوکر آمریکا وکشور های اروپایی است واین را بدترین اهانت به مردم وطنش می دانست.
صبر مردم ایران پایان یافته بود وبا شروع انقلاب نشانه های فروریزی پایه های حکومت ظالمانه ی شاه آشکار و آشکار تر می شد.
او نیز مانند تمام هموطنانش وارد میدان شده بود تا حکومتی را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردی برای کشور نداشته ؛از بین ببرند.
با تلاشهای مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسیم آزادی در ایران بزرگ شروع به وزیدن کرد.
«
فریدون»خوشحال از نابودی ظلم وستم در هر جایی که احساس می کرد نیاز است وارد میدان می شد.
جنگ شروع شده بود وجوانمردانی نیاز بود تا در مقابل کفتارها که برای تاراج ونابودی ایران به بیشه ی شیران وارد شده بودند ؛بایستند ودر این میان فریدون همدوش فریدونهای دیگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراری دهد؛چنانچه تا ابد هیچ کفتاری جرات وارد شدن به ایران، قلمرو شیران را نداشته باشد.
او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالی که در خاک عراق در تعقیب متجاوزین به خاک ایران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهای مرزی ایران را نیز از تیر رس آتش توپخانه ی دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید .
تا فریدون حاتمی با نسل ضحا کان در افتاد پای در میدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد
صر صر شوم خزانی تا وزید از دره مرگ لاله خونین ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد

 

 

 


 

ناصر علی صوفی

سال 1341 ه ش در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد.جنگ که شروع شد طاقت ماندن در شهر را نداشت.به عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت.

 

او از روزی که به جبهه رفت حضوری مستمر داشت.

رزهای آغازین حضورش به عنوان یک نیروی عادی بود،اما چیزی نگذشت که فرماندهان لشکرعاشورا به اخلاص،مدیریت و شجاعتش پی بردند.بعد از آن بود که ناصر در سمت هایی که داشت حماسه های بی شماری را خلق کرد.

تادر تاریخ 20/9/ 1365 در عملیات کربلای 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفیع شهادت نایل آمد. .شهید صوفی ،به هنگام شهادت شهادت مسئولیت جانشین گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت .
دلا ...به چشم بصیرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسی کوفی
تو پاک و خالص و نابی ،چگونه وصل نیایی ؟ در آ ،درآ، که زمانی ،شهید ناصر صوفی !

 

 

 


میر محمود بنی هاشم

خرداد 1337 ه ش در روستای ساحلی« سفلی» از توابع «مشکین شهر»در استان« اردبیل»و در خانواده ای کشاورز متولد شد .

وی نخستین فرزند خانواده بود و در کودکی با راهنمایی مادرش ( رقیه صطفوی ) به یادگیری قرآن پرداخت .او تحصیلاتش را نخست در روستای «میران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبریز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزی «قطران» ، مقطع دبستان را به پایان بر د . دوره ی راهنمایی را نیز درمدرسه ی «پاسارگارد» با نمرات عالی در سالهای .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادی خانواده مانع از ادامه تحصیل اودر دبیرستان شد . با این حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوی کتابهای مذهبی و تاریخی و علمی سوق داد .
نوجوانی را با کار روزانه در قالیبافی و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پی گرفت .در سال 1354 به پیشنهاد والدینش به خواستگاری «سرحناز» دختر عمه اش ، می رود. به خاطر شناختی که «میر محمود» از همسر آینده اش داشت به این وصلت ، رضا داده با هم ازدواج می کنند .به هنگام ازدواج او شانزده و همسرش سیزده سال داشتند .مهریه یک جلد قرآن و سه هزار تومان معین و مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد و آنها از سال 1354 زندگی مشترک را در خانه استیجاری پدر شروع می کنند .ثمره ازدواج آنها چهر فرزند به نام های« میر ولی» ، «میر علی» ،« فاطمه» و« زهرا »هستند .
در سال 1356 ، به سربازی رفت و در نیروی هوایی در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس های او با افرادی چون پدر بزرگش که فردی متدین و آگاه بود بسیار موثر واقع شد و نگرشی ضد رژیم و استبداد پهلوی را به او می بخشد و حضور او در راهپیماییها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازی ، ناشی از برخورد و آشنایی با این گونه افراد است .در طول خدمت سربازی نیزر او همچون قبل به مبارزاتش علیه حکومت خود کامه پهلوی ادامه می دهد، به طوری که پخش اعلامیه های حضرت امام در پادگان ، عمده ترین فعالیت اوست .
در این مورد ، خود چنین تعریف می کند :«روزی اعلامیه ای را به داخل پادگان بردم و به فکر چگونه نصب کردن آن بودم . دوستی داشتم که اهل تبریز بود و چون شناخت کافی از او داشتم ماجرا را برای او گفتم .قرار شد که او نگهبانی بدهد و من اعلامیه بچسبانم .در حین انجام کار افسر نگهبان مرا دید و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلامیه شد . من خیلی ترسیده بودم .او گفت زود باش اعلامیه ها را بچسبان و تمام کن .من فکر می کردم این یک خدعه است .تمامی اعلامیه ها را چسباندم فردا منتظر احضا ر بودم ولی خبری نشد .بعد از چند روز ایشان را دیدم .ماجرا را پرسیدم .او گفت :من هم این کار شما را می کنم ولی مخفیانه
اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام ( قدس ) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، و در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به« سر دشت» مي رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد . در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در باز پس گیری « خرمشهر»از دشمن شركت مي كند . او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا ( ع ) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع ) شركت فعال داشت كه زخمي شد و به پشت جبهه منتقل گردید. اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصازنان فرماندهي گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده مي گيرد . او در عمليات بدر ،‌ فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر به شدت مجروح مي شود .
در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه ، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما« مير محمود» به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر ( ع ) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند . علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم ، او مسئوليت واحد بسيج« مشكين شهر» و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود . «مير محمود بني هاشم »، گردان علي اضغر(ع) را با همراهي دو برادرش «مير مسلم» و« مير طاهر» اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد . برادرش در اين باره مي گويد :
((
ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم . در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم ( كه فرمانده گروهان ‌ بود ، فرمانده لشكر 31 عاشورا،سردار« امين شريعتي» به منزل ما آمده بود . وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است . ))‌
در سال 1365 بر اثر تصادف ، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش «مير مسلم »در اين عمليان به شهادت مي رسد .

سر انجام «میر محمود بنی هاشمی»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگری وستم، در عملیات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالی که پیشاپیش نیرو ها در حرکت بود بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سر و شکمش در تاریخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسید .
او را علاو بر شهامت ، به تدین و ایمان توصیف کرده اند .آنگونه که همسر ایشان نقل می کند :«به هنگام تصادف میر محمود ، وقتی در خانه بستری و از حرکت منع شده بود و به پشت در بستر آرمیده بود ، با خاک ، تیمم می کرد و با اشاره نماز می خواند و از اطرافیان خواسته بود خاک تیمم را طوری قرار دهند تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند
همچنین ، نزدیکان و همرزمان میر محمود نیز خلق و خوی او را پسندیده و در مورد او نقل می کنند که بسیار متواضع و به هنگام عصبانیت خویشتندار بوده است .
بعد از شهادت میر محمود ، فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، که در آن زمان دکتر«محسن رضایی» بودند ،به مناسبت شهادت «میر محمود »پیامی صادر کرد .همچنین فرماندهی لشگر عاشورا و فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه پنج باقر العلوم (ع) نیز پیام های جداگانه ای را به این مناسبت صادر کردند .

 

 

 


رحیم واحدی

مرداد 1342 ه ش در روستای گواشلو یکی از روستاهای مشگین شهرمتولد شد . او پنجمین فرزند خانواده بود .

پدرش به کارگری ساختمان اشتغال داشت و از وضعیت مالی مطلوبی برخوردار نبود . خانواده واحدی در ایام کودکی «رحیم » به روستای« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مکان کردند . «رحیم »دوران ابتدایی را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1353 با موفقیت به پایان برد . سپس دوره راهنمایی را پیش گرفت و هم زمان با تحصیل در یک تعمیرگاه اتومبیل در پارس آباد به فراگیری مکانیکی پرداخت . همچنین در موقع بیکاری در دکان بقالی عمویش مشغول به کار می شد .
او سال دوم راهنمایی را می گذراند که انقلاب اسلامی آغاز شد و« رحیم واحدی» نیز به مردم پیوست و با شرکت در تظاهرات در خدمت انقلاب قرار گرفت . با پیروزی انقلاب اسلامی ، به خاطر دوری محل تحصیل از زادگاهش تحصیل را رها کرد و با تشکیل بسیج به عضویت آن در آمد .
زمانی که جنگ تحصیلی عراق علیه ایران آغاز شد به جبهه های جنگ شتافت رحیم ، چنان شجاع و بی باک بود که همرزمانش او را « رحیم ضد ترکش » می خواندند . پس از مدتی حضور در جبهه ها به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . در ابتدای عضویت . در تعمیرگاه موتوری سپاه کار می کرد ولی با گذشت مدتی با فعال کردن پایگاه سپاه پارس آباد ، عازم جبهه شد . با تلاش و جدیتی که از خود نشان داد در عملیات خیبر نیز فرماندهی گردان مذکور به وی سپرده شد : اما رحیم خود را یک فرد کوچک درگردان می دانست . او در عملیات بسیاری شرکت داشت از جمله والفجر 8 کربلای 5 و ... پدرش می گوید :
«
روزی گفتم آقای رحیم در جبهه هم پارتی بازی هست ؟ گفت : درجلوی جبهه پارتی بازی از پشت جبهه بیشتر است وقتی عملیات شروع می شود برای کارهای خطرناک ، داوطلب خواسته می شود و همه داوطلب می شوند وقتی چند نفر انتخاب می کنند ، بقیه ناراحت شده می گویند پارتی بازی کرده اید و از دوستان فامیلهای خود انتخاب نموده اید . »
محرم معصومی یکی از همرزمان واحدی نیز خاطره ای شنیدنی را از رحیم واحدی به این شرح نقل می کند .
«
در جریان عملیات کربلای 5 در نزدیکی نخلها و کانال ماهی در سمت شرق پتروشیمی یکی از بسیجیان گردان ضد زره در حال بازرسی و پاکسازی سنگرها بود . وقتی به یک از سنگرها وارد شد . یک افسر عراقی که در سنگر پنهان شده بود او را غافلگیر و دستگیر کرد و با کلت گلوله ای به صورت بسیجی شلیک نمود . رحیم وقتی صدای شلیک را شنید به سرعت به طرف محل صدا دوید و در حالی مسلح نبود . متوجه شد افسر عراقی در حال فرار است به دنبال او دوید و در مسیر کلاه آهنی را برداشت و چنان بر پیشانی افسر عراقی زد که چشمهایش از حدقه بیرون آمد و در جا مرد . »
رحیم واحدی در کنار فرماندهی گردان ضد زرهکه به طور مستقیم زیر نظر فرماندهی لشکر عمل می کرد به مدت یک سال سمت جانشینی فرماندهی تیپ ذوالفقار را ( که تیپ زرهی لشکر عاشورا را محسوب می شود ) به عهده داشت به گفته نیروهای تحت امرش : خودش برخورد و با احترام بود و به کسی دستور نمی داد و هنگامی که می خواست کاری را به کسی محول کند . از او خواهش می کرد .
رحیم در پشت جبهه نیز بسیار فعال بود . به خانواده های رزمندگان و شهدا سرکشی می کرد و در بر طرف کردن مشکلات آنان می کوشید در سخنرانیها یش همواره توصیه می کرد که با رزمندگان و بسیجیان برخورد برادرانه شود خواهرش درباره اقدامات پشت جبهه او میگوید:
«
هر گاه به روستا می آمد . در بازگشت از پارس آبا د برای رزمنده ها و وسایل امکانات می برد . آخرین باری که به روستا آمد شب را در پشت تویوتا یی که ملزومات را در آن گذاشته بود . گذراند . هر چه اصرار کردیم به منزل بیاید و بخوابد قبول نکرد و گفت : در حالی که رزمنده ها روی خاک می خوابند . چگونه می توانم در رختخواب گرم و نرم بخوابم . »
همچنین رحیم تعدادی سکه طلا داشت که از گذشته پس انداز کرده بود روزی شخصی از او طلب قرض کرد ومادرش گفت شما برای ازدواج به سکه ها نیاز داشتی جواب داد : « مادر تاز زمانی که جنگ تمام نشده ، ازدواج نخواهم کرد . »
در اوایل تیر ماه 1366 رحیم بیست روزی را در مرخصی بود خانه پدر را که از گل ساخته شده بود . از نو بنا کرد . تصور خانواده این بود که او با تمام ساختمان تشکیل خانواده خواهد داد . ولی با اتمام کار به جبهه باز گشت و هرگز سکونت خانواده را در خانه جدید ندید .
آخرین عملیاتی که رحیم واحدی در آن شرکت داشت نصر 7 بود . محرم معصومی در این باره می گوید :
«
در جریان آماده سازی نیروها برای عملیات نصر 7 در منطقه سردشت ،سردار «امین شریعتی »فرمانده لشکر عاشورا در موقعیت شهید مقیمی با جمعی از فرماندهان درباره عملیات گفتگو می کرد . امین که به جیپی تکیه کرده بود روبه رحیم کرد و گفت : آقا رحیم این عملیات خیلی مهم است . در عملیاتها همیشه شما جلو دار بچه های پیاده بودید . حمایت شما از بچه ها در برابر تانکها باعث می شد که آنها به راحتی پیشروی کنند . الان هم جلو دار نیرو ها شما هستید . امید وارم که سرافراز بیرون بیایید . »
معصومی اضافه کرد :
«
رحیم را دیدم که اشک از چشمانش جاری شده است گفت : این دفعه مسئولیتم سنگین تر شده است . بعد از پایان جلسه به من گفت : سری به خانواده ام بزنم و سریع بر می گردم رفت و دو روز بعد باز گشت ؛ در حالی که با یک دستگاه وانت تویوتا ، یک دستگاه موتور برق هندا و تعداد زیادی کفش که از شرکت خدمات کشاورزی گرفته بود آمد . »
در جریان عملیات نصر 7 در منطقه سردشت ، یکی از همرزمان رحیم واحدی او را این چنین می بیند :
ما سه محور داشتیم . شب قبل از عملیات در محلی که لودر مقداری از خاک را برداشته بود رحیم را در نصف شب دیدم که نماز شب می خواند به سنگر رفتیم و او به حمام رفت . پس از استحمام برای اولین بار لباس فرم سپاهی را پوشید یکی از رزمندگان مرا از سنگر به بیرون خواند و گفت : می بینی ، حالات و رفتار رحیم تغییر کرده است .
سر انجام . رحیم واحدی پس از چهل و نه ماه حضور درجبهه جنگ در 14 مرداد 1366 در منطقه عملیاتی سردشت در اثر انفجار مین ضد تانگ و قطع پاها به شهادت رسید . یکی از همرزمان رحیم درباره چگونگی شهادت او می گوید :
رحیم صبح برای سرکشی به نیروهای مستقر در خط مقدم حرکت کرد در مسیر با مجروحی روبرو شد . تصمیم گرفت او را با جیپ به بهداری برساند در سه راه شهادت آمبولانسی را دید که از مقابل می آید . برای اینکه مجروح زودتر به بهداری برسد اتومبیلش را به کنار جاده می کشد تا او را به آمبولانس منتقل کنند . اما چون معبر کاملاً از مین پاک نشده بود روی مین ضد تانگ رفت و در اثر انفجار مین ماشین وی به ته دره پرتاب شد در اثر اصابت ترکش پاهایش قطع شده بود و در مسیر انتقال به بیمارستان در اثر شدت خونریزی به شهادت رسید .
جنازه شهید رحیم واحدی پس از انتقال به روستای« گواشلو» به خاک سپرده شد .

 

 

 


حسین نفیسی

سال 1341 ه ش در اردبیل به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی در اردبیل گذراند وپس از آن به دلیل مشکلات مالی وارد کار شد.

با شروع خشم طوفنده مردم ایران بر علیه حکومت سمتشاهی او در پیشاپیش مبارزین بر حکومت شاه خروشید وتا پیروزی انقلاب از پای ننشست.
با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد وبا شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه ها شد. او در نوبتهای متناوب به جبهه رفت و مسئولیتهای زیادی را بر عهده گرفت. آخرین بار در حالیکه فرماندهی یک گروه شناسایی لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاریخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند یخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن زبون ،به شهادت رسید .
حسین نفیسی ،ز خونشت ایثار
به عرش معلای حق ،پر گرفته
خوشا ،بخت او را ،که چون عشقبازان
زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته

 

 

 

 


نادر دیرین

سال 1341 ه ش در اردبیل متولد شد متا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت.

او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه ،رهسپار «مشهد رضوی» گردید وبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشاروخدادادی خود، به کسوت روحانیت درآمد.
«
نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد.
از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومی ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت .
نیم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بین ما
طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خریدار عشق ،نادر دیرین ما

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سینما در ماشین با ایرانتیک در تاریخ 1399/03/13 و 0:06 دقیقه ارسال شده است

سینما در ماشین
https://www.irantic.com/car-cinema
من بابت سایت خوبتون ممنون هستم. ایرانتیک جدیدا ویژگی جدیدی آورده که توسط آن میتونیم با ماشین بریم داخل سینما و فیلم سینمایی رو از داخل ماشین ببینیم. اینجوری هم راحت تریم هم بهداشتیه هم خوراکی میتونیم سینما ببریم با خودمون.سینما ماشین بهترین کاری که کرده اینه که صدای سینما هم دست خودمون هست و میتونیم از رادیو ماشین صدای سینما رو پلی کنیم.
شهرهای تهران و کرج و قم و شیراز و مشهد و اصفهان و احتمالا تبریز هم سینما ماشین رو دارن میارن. کلا خیلی حال میده این سینما در ماشین .
پیشنهاد میکنم ی بار امتحانش کنید...
سایت ایران تیک یک سایت هست که با ادرس irantic.com در دسترس هست و بلیت سینما و بلیط کنسرت و بلیط تئاتر رو میتونید ازش تهیه کنید. قیمت بلیط ها با تخفیف ویژه هستند.

این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 256
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 265
  • بازدید ماه : 265
  • بازدید سال : 5,727
  • بازدید کلی : 18,972